بیا عاشقی را رعایت کنیم....



امام جماعت محترم وقتی صدای گریه بچه میفهمی یکم سرعت نماز رو ببر بالا شب قدر  قران رو سر گذاشتین بینش صدتا روضه نخونید اون خانومی که بچش گریه میکنه گناه داره اگه قراره نذری بدید اول خانوما بچه دارند اذیت میکنه

اگه جایی منتظر نقلیه عمومی بودید اجازه بدید اول خانوم سوار بشند .

حقوق زن یعنی جامعه به گونه ای باشد که یک زن هم مادری کند هم بتواند فعالیت های اجتماعیش را داشته باشد نه اینکه زن راننده تریلی شود یا صرفا سر و دست بشکنند برای ورزشگاه رفتنش 

حقوق زن یعنی ارزش ویژه زن به حرمت مادریش

حقوق زن چیز خیلی پیچیده ای نیست اما خیلی از آدم های به اصطلاح مذهبی هم قادر به اجرایش نیستند 

خیلی بیشتر از ابن چندتا خط میشه نوشت اما حوصلم نیست بعد اینستا رفتم توئیتر کوتاه نویسی های همونجاست

چقدرآدمای اینجور مجازی ها حقیر هستند حالا یکبار مینویسم که چرااا


با اینکه قوول داده ام هیچ وقت خاطراتت را مرور نکنم
اما هر از گاهی یواشکی توی ذهنم تو را مرور میکنم
دعا میکنم که خدا کند دل به دل راه نداشته باشد
که اگر داشته حتما تو هم میفهمی که من یادت افتاده ام
ننهههه اصلا دعا میکنم کاش دل به دل راه داشته باشد 
آنوقت دلم خوش است به اینکه شاید اول تو خاطراتمان را مرور کرده ای و من به یادت افتاده ام 
#دلخوشی_های_کوچک
#به_وقت_دلتنگی


من نمیخواستم بشود خودش شد


بچه که بودم همیشه خراب کاری میکردم اصلا هر  و خرابکاری که توی خانه میفتاد یکراست میامدند سراغ من که تو بودی بگووو چرا اینکار را کردی من هم بغض میکردم و با همان حالت بچگانه میگفتم من نمیخواستم بشود خودش شد و همیشه در مقابل این سوال که تو بگووو خودش چه جوری شد سکوت میکردم هرچه میخواستم توضیح بدهم که خودش چه جوری شد بقیه اصلا درک نمیکردند که خودش شد یعنی چه


یادم است یک بار آن زمانها که مرمرغ داشتیم پدر یک عالمه دون خریدبرای مرغ  ها وسط باغچه مان درخت اکالیپتوس بزرگی داشتیم که. همیشه پر از گنجشک و شانه به سر و دارکوب میشد دلم میخواست یکبار همه اینها بیایند روی حیاط خانه و من از نزدیک ببینمشان  در اوج تفکر به این نتیجه رسیدم که کل دون های مرغ هایمان را روی حیاط پخش کنم تا این پرنده ها بیایند روی حیاط و به آرزویم برسم پدرم  آمد خانه و دون های پاش شده روی زمین و خاک را دید به شدت عصبانی شد اصلا نیازی به پیدا کردن مقصر نبود یکراست سراغ من که چرا طبق معمول من بغض کردم و گفتم من نمیخواستم خودش شد


یکبار هم آن زمان که تازه پرتغال های خونی مد شده بود از ذوق این پرتغال های تحفه توی عالم بچگیم آمده بودم مهمانی خیالی گرفته بودم و کل پرتغال ها را نصف کرده بودم و گذاشته بودم جلوی مهمان ها تصور کنید چندکیلو پرتغال نصف شده بماند روی دستتان اصلا دعوای آن شب را که یادم نمیرود این من بودم که باگریه میگفتم بخدا خودش شد من نکردم


حالا بماند که یکبار شکلات خوری جوجه شکل عزیز مادرم را شکستم فقط چون میخواستم از نزدیک ببینم یا ادکلن کبرای هدیه ازدواج مادرجانم را خالی کردم وسط اتاق صرف اینکه دوست داشتم کل اتاق بوی خوب بدهد یا هردفعه از مدرسه که میامدم نه پاکن داشتم نه مداد و نه کتاب همه چیزم گم شده بود یکبار هم کلاس سوم مقعنه سفیدم را میخواستم قرمز کنم جوهر قرمز خودکار را خالی کردم روی مقنعه و. همیشه هم خودش میشد من نمیکردم

واقعیتش اینست که خودش میشود اصلا ما نمیخواهیم خیلی اتفاق های بد بیفتد ما فقط دوست داریم آن رویایی که توی سرمان هست را تحقق ببخشیم اما خودش جور دیگری میشود خودش خراب میشود گاهی چه بد هم خراب میشود.

پ ن آخرین پست اینستایم بود با عکس یک شیشه شکسته که ماحصل خودش شدهای خواهرزاده بود 

گاهی باید بگذاریم ببینیم خودش چه میشود 


.


امروز صبح طی یک عملیات انتحاری یا بهتر بگویم یک عملیات دل بریدنانه اینستا را پاک کردم یعنی کل حساب را با تمام نوشته ها و عکس ها و خاطراتش با  فشار دادن یک دکمه به هوا فرستادم واقعیتش امروز جای خالیش را حس میکنم. هنوز دلم میخواست آنجا حرف بزنم هنوز میخواستم راجع به سیل بنویسم اصلا تک تک پست هایم بماند به قول ام شهرآشوب دیشب داشتم از سختی دل کندن از اینستا برایش میگفتم گفت نگهداری این همه خاطرات را میخواهیم برای چه راستی اصلا به چه درد میخورد هنوز 24 ساعت نشده است که اینستا را عین یک دندان لق کندم و دور انداختم دوباره آمده ام به وبلاگ  راستی ما مجازی را بخشی از زندگیمان کردیم یا مجازی خودش بخشی زندگیمان شد امروز احساس دلتنگی میکنم برای همه دوست های مجازیم چقدر بد است که وبلاگ استوری ندارد استوری خونم آمده پایین آنجا خیلی دوست پیدا کرده بود از جاهای مختلف آنجا با نویسنده ها و شاعر ها حرف میزدم مثلا امید مهدی نژاد مرا دنبال میکرد برایش عکسی را که تصادفا از او توی نجف گرفته بودم فرستادم فرستادم برایش جالب بود

امروز عجیب جای خالیش را حس میکنم لامصصصصب جذابیت داشت 

چند روزی طوول میکشد تا خماریش از سرم برود 

حس میکنم عده ای هم آنجا جای خالی مرا حس میکنند 

امروز حس آن روزی را دارم که بلاگفا خراب شد و چندساال نوشته ها بر باد رفت اما واقعیتش اینستا عین وبلاگ نیست آنجا با آدم ها احساس نزدیکی میکنی و این هم خوب است هم بد

دیروز وقتی استوری رفتن را گذاشتم یک عده اصرار کردند بر ماندنم اما بعضی ها تقدیر کردند از رفتنم گفتند دلکندن از اینجا جسارت میخواهد 

یکی از دوستان هم گفت چند روز دیگر با یه پیج دیگر میگردی خیلی آدم ها بوده اند که رفته اند و چند روز بیشتر طاقت نیاورده اند البته راست میگویند مثلا من الان دارم برای روز نوشت های جواد موگویی از مناطق سیل زده له له میزنم دلم میخواهد بروم ادامه اش را بخوانم یا مثلا دلم برای آن پیج افغانی تنگ شده است 



محبوب من! آقای نخستین، آموزگار کلاس اول‌مان به من الفبا آموخت تا در آینده دکتر، مهندس، وزیر و وکیل شوم. اما من پنهان از همه الفبا را آموختم تا بتوانم با شما سخن بگویم. برای شما ترانه‌ها بنویسم. بنویسم: فصل عطش یاد شما، شکر شیره بستنی است، دست به دل ما نزنید، ظرف بلور شکستنی است» بنویسم: شما که عسل دارید، قند دارید، نگاه شبرنگ دارید، سینه‌ن زخمی و عاشق دلتنگ دارید.» بنویسم: روزها با هزارتا تاکسی، می‌رسم سه راه عباسی، شاید میان مردم بیای منو بشناسی»
محبوب من! عاشق کسی است که اندیشه‌اش بالغ شده باشد. در یک جامعه نباید یک نفر یا چند نفر عاشق باشند، بقیه نباشند. در هر جامعه باید که همه عاشق باشند. همچنان که باید اندیشه همه بالغ باشد. همچنان که نباید یک نفر فکر کند یا چند نفر فکر کنند، بقیه فکر نکنند. باید که همه فکر کنند. چنان که باید همه عاشق باشند.
محبوب من! اوایل درها باز بودند، دیوارها کوتاه. هرچه عاشق‌تر شدیم، درها قفل شدند، دیوارها بلندتر. اوایل گفتند عشق هرگز دچار انسداد تاریخی نمی‌شود. پس این همه بگیر و ببند برای چیست؟!

محمد صالح علاء


پ ن :خیلی از متن کپی خوشم نمیاد 

حتی اگر بد مینویسم دوست دارم خودم بنویسم اما این روزها مداد تراشم را گم کرده ام جوهر خودکارم تمام شده است صفحه کلید گوشیم قاطی کرده است

نه دروغ میگویم این روزها همه روزهایم کپی پیست شده است دیروزم هفته قبلم با امروزم فردایم هفته بعدم فرقی ندارد وقتی متن زندگیم را کپی پیست کرده ام به جای نوشتن هم کپی میکنم 



ا ین ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشته‌ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی‌تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده‌ی توام
خانه‌ام
در مرز خواب و بیداری‌ست
زیر پلک کابوس‌ها
مرا ببخش اگر دوست‌ات دارم

و کاری از دستم بر‌نمی آید
رسول یونان

هوالحق
همه چیز از یک زمستان شروع شد از یک زمستان سرد و پر برفی،  آن روز پاهای پدرم یخ زده بود دستانش هم از سرما کرخت و بی حس شده بود
عصر بود که رسید خانه مثل همیشه با یک سکووووت و طمانینه خاصی که جزئی از وجودش بود نشست کنار کرسی پاهایش را زیر کرسی دراز کرد دستانش راهم چسباند تا گرم بشود از حالت صورتش مشخص بود گرم شدن دست و پاهایش درد خاصی را سر ریز میکند در تمام وجودش
من مثل همیشه نشسته بودم پشت دستگاه قالی، لیلی و مجنون را میبافتم توی نقش قالی من قرار نبود لیلی قسمت ابن السلام بشود میخواستم هرجور که شده است مجنون را به لیلی برسانم داشتم نقش رسیدن مجنون به لیلی را میزدم که یکهو پدرم مادرم را صدا زد که بیا زن حرف ها دارم امروز برای گفتن یخی دست پدر باز شده بود یخ حرف زدنش هم باز شد از صبح دلشوره داشتم میدانستم پدر حتما حرف مهمی دارد که با تحکم تمام مادرم را صدا میزند و هی نگاااه به من میکند. مادرم آمد و مثل همیشه داشت به زمین و زمان فحش میداد که هوا سرد است برف آمده الان است که سقف خانه روی سرمان خراب شود مرد چه میکنی از صبح تا شب توی خانه نیستی و من هم یک چشمم به لیلی قالی بود که مبادا ظرف مجنون را بشکند و یک چشمم به پدر که چه میخواهد بگوید 
زن دو دقیقه دندون به جگر بگیر حرف دارم حرف مهمیه باید بگم 
بعضی از حرف ها توی زندگی خیلی مهم است آنقدر مهم که تمام سرنوشت تو در همان حرف نهفته است بعضی از حرف ها میشود همه چیز زندگیت وقتی میگویی نمیفهمی چه گفته ای اما چند ساااال باید بگذرد تا بفهمی که آن حرف ها چه میکند با سر نوشتت آن شب پدرم از آن حرف های سرنوشت ساز داشت از آن حرف هایی که چند سااال بعدش همه را دچااار یک امتحان کرد از آن حرف هایی که روزگار خانه و زندگی ما را تغییر داد شاید خودش هم هیچ وقت تصور نمیکرد حرفش قرار است به چه وسعتی سرنوشت زندگی مارا تغییر بدهد اما حرفش را زد خیلی عادی و بی هیجان مثل همیشه آرام و صبور
دل من بود که ریخت.
پدر گفت ببین زن، ملا برای پسرش این دختر را خاستگاری کرده است لیلی ظرف مجنون را گرفت بی آنکه به زمین بزند نمیخواست مجنون دل شکسته شود
ادامه دارد.

پ ن : قرار است ادامه داشته باشد اما نمیدانم همتم میکشد به نوشتن همه اش یا نه
هنوز اسمی برایش ندارم برای همین بی نشان گذاشته ام 


_میدونی یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده دلم میخواد یک نفر رو که یک بار در حقش یه بدی کردم  پیدا کنم و ازش حلالیت بطلم

_تو در حق کسی بدی کردی کی بوده این  آدم خوش شانس که تو این توی مهربون در حقش بدی کردی بگووو شاید من برات  پیدا کنم

_ببین این قضیه برا خیلی سااال پیشه من اون موقع شاید هفت ساال بیشتر نداشتم ولی عذاب وجدانش همیشه باهامه

_خب بگووو چی بوده کی بوده کجا بوده شاید کمکت کردم پیداش کنی حلالیت طلبیدی

_یه روز داشتم تو عالم بچگیم توی کوچه ها قدم میزدم رسیدم کنار  آب انبار قدیمی که پله میخورد میرفت پایین دیدم صدای چند نفر میاد که دارن پایین آب انبار بازی میکنند یهو شیطنتم گرفت یه سنگ بزرگ برداشتم پرت کردم پایین دیدم صدای گریه یه پسر بچه بلند شد و بدو بدو از پله ها اومد بالا منم ترسیده بودم داشتم فرار میکردم اومد وسط خیابون ایستاد بلند داد زد هیچ وقت نمیبخشمت یه لحظه نگاهم رو برگردوندم عقب دیدم صورتش پر از خونه ولی از ترس فرار کردم

_خب یعنی نمیدونی کی بود که بری ازش حلالیت بطلبی 

_نه اگه میدونستم که میرفتم عذاب وجدانش همیشه باهامه

_ حالا عذاب وجدان نداشته باش شایدم حلالت کرده

_کاش میتونستم از یه راهی مطمئن بشم

_ببین مثلا من خودم تو بچگی یه نفر یه بلایی سرم آورده ولی بخشیدمش

_عع کی جرات کرده سر عزیز دل من بلا بیاره بگووو خودم میرم نابوودش میکنم

_حالا زود قضاوت نکن شاید قصدی نداشته من تصمیم گرفتم ببخشمش

_نه ببین تو نیم دیگر من نیستی تمام منی من توی همه زندگیت شریکم حتی توی بخشیدنات منم باید ببینم اون فرد باید بخشیده بشه یا نه زود باش تعریف کن

_باشه میگم این جای بخیه رو میبینی رو پیشونیم 

_آره اتفاقا همیشه میخواستم بپرسم چرا این رد بخیه رو پیشونیته یالا بگووو چی بوده قضیه

_جونم برات بگه که یه بار توی نه یا ده سالگی با دوستام داشتم توی یه آب انبار قدیمی بازی میکردیم یهو یه سنگ از بالا پرت شد پایین خورد توی پیشونیم پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا تا ببینم کیه یهو دیدم یه دختر با یه لباس صورتی با موهای بلند مشکی داره فرار میکنه هرچی صداش زدم ترسیده بود منم تصمیم گرفتم نبخشمش نه برای اینکه سنگ توی سرم زده بود فقط به خاطر اینکه اون روز آبشار موهای مشکیش دلم رو برد یه لحظه صبر نکرد تا سیر ببینمش با اینکه پونزده سال از این ماجرا میگذره ولی هیچ وقت فراموشش نکردم هنوز تاب موهاش وقت فرار جلو چشمامم اون روز میخواستم یه لحظه صبر کنه تا بهش بگم

_تا بهش چی بگی

_تا بهش بگم دوستش دارم ولی فک نمیکردم پونزده سااال بعد بتونم بهش بگم تو اون سنگ رو به سرم نزدی خونه قلبم رو دق الباب کردی.

پ.ن این خاطره واقعیه البته نه به این سبکی که من نوشتم دوست داشتم اینجوری بنویسم 

دنیا خیلی کوچیکه خیلی زیاااد گاهی کنار یکی هستی که سالها دنبالش میگشتی میخواستی پیداش کنی ولی الان کنارت هست و نمیشناسیش 

چقدر وبلاگ خوبه آرومه میتونی طولانی بنویسی میتونی عاشقانه بنویسی کلا جای دنجیه اما امان از اینستا 


پسر خواهرم رو بردیم برا ثبت نام کلاس اول دبستان تکرار میکنم کلاس اول دبستان  گفتن باید ازش مصاحبه بگیریم 
گفتن سوره فیل باید بلد باشه حالا بیچاره خواهر زادم کل سوره رو حفظ بود فقط الم تر کیف اولش رو فراموش میکرد باید اولش رو میگفتیم تا بقیش رو بخونه 
مسئول مصاحبه دریغ از یه ذره کمک که بچه بده
بعد از همه جالب تر بهش گفتن مداحی بلدی برامون نوحه بخون شانس آوردیم (اینقدر این در رو محکم نبند نرو) نخوند از بس عاشق این آهنگه کلش رو حفظه براشون حسین سردار ره دین بود رو خونده کلی هم شوور گرفته
بعد بهش گفتن اذون و اقامه بگووو بچمونم گفته من نماز تا حالا نخوندم بلد نیستم
بهش گقتن وضو چطور میگیرن گفته باید دست صورتمون رو خیس کنیم
دارم فک میکنم چند صباح دیگه میگن برا ثبت نام کلاس اول باید مدرک لیسانس داشته باشی
اگه یه بچه شش ساله قراره همه اینا رو بلد باشه و بیاد مدرسه دقیقا مدرسه میخواد چیکار کنه
یاد مصاحبه دانشگاه امام صادق افتادم

فرمودند (کل میت بین یدی الغسال )باشید

همین کافیست 

هی تلاش نکن مقابل خدا بایستی 

میگوید ببُر ، ببُر

میگوید نبُر ، نبُر

و راضی باش به این ببُر و نبُر ها حتی اگر بر خلاف میلت باشد 

غسال دارد مرده را غسل میدهد

خدا هم میخواهد تو را غسل بدهد



بچه ای که زیاد کتک میخوره نسبت به کتک خوردن بی تفاوت میشه به جایی میرسه که وقتی کتکش میزنند میخنده

حس من الان نسبت به امتحان مثل حس یه بچه زیاد کتک خوردست از بس تو این سالها انواع و اقسام امتحانات رو دادم الان با اینکه امتحان جامع دارم و باید امتحان زبان بدم تا بتونم امتحان جامع رو بدم بی خیاال شدم نه استرس دارم نه درس میخونم نه برام مهمه بی خیاااال 

پ ن جالبه خدا نمیذاره بفهمی که داره ازت امتحان میگیره از قبلشم خبر نداری  که قراره اینجا امتحان بشی گاهی وقتا حتی نمیفهمی امتحان دادی 


از خوابگاه زدم بیرون دودل بودم از کدوم سمت برم سوار بی آرتی شدم به سمت خیابون هشت بهشت هنوز به هشت بهشت نرسیده بودم که تصمیم گرفتم پیاده بشم مادر جان زنگ زد که اینجا زنجبیل تازه تموم شده ببین اگه اصفهان هست بخر بیار ساعت یازده بود چنتا مغازه رفتم پرسیدم نداشتن خسته شدم دیگه حال نداشتم برم جایی بپرسم تصمیم گرفتم برگردم خوابگاه نماز بخونم و بلیط بگیرم برگردم خونه توی ایستگاه یکهو یاد مسجد کمرزرین و آیت الله ناصری و سخنرانی ظهرهای رمضان افتادم یاد پارسال که چقدر توی ماه رمضون تو خوابگاه مریض بودم و داغون ولی با این حال خودم رو میرسوندم مسجد کمرزرین تصمیمم عوض شد به جای خوابگاه رفتم طرف سبزه میدون که برم مسجد نمیدونستم خبرم نداشتم نیمه اول ماه سخنرانی داره یا نیمه دوم به خودم گفتم میرم هرچی روزیم باشه قبل اذون رسیدم مسجد پرسیدم گفتن آره حاج آقا بعد نماز یه ربعی صحبت میکنه خوشحال و خندان نماز رو خوندیم و نشستیم منتظر رزقمون 

ماه رمضان از همان ابتدای خلقت ماه مبارک قرار داده شده ماهی بوده که روزه شدن توی اون بر همه انبیا در طول تاریخ واجب بوده امت های دیگه توی ماه های دیگه روزه میشدند اما ماه رمضان مخصوص انبیا بوده (این نقطه ها یعنی تا همینجاش تو ذهنم مونده )

.(بقیه چیزایی که یادم مونده )روزه سه نوع هست روزه عام روزه خاص و روزه خاص الخاص

روزه عام روزه اکثریت ماهاست نخوردن و ننوشیدن و رعایت بعضی از آداب پادششم همون چیزایی که میدونیم

روزه خاص شرایطش یکم سخت تره گفت خودتون برید بخونید یک مقداری پاداشش بالاتر از روزه عام هستش

اما روزه خاص الخاص روزه ای هستش که از هر کسی بر نمیاد روزه ذره ذره اعضای بدن روزه چشم گوش زبان دل ذهن پا دست و روزه ای هستش که نیتش  فقط و فقط برای خداست شخص هیچ نیتی نداره جز برای خدا اگر کسی به این درجه رسید پاداشش خو خداست پاداشش الهاماتی هستش که بر قلب و دل زبان جاری میشه خدا خودش میخره این روزه دار رو.و تمااااام

بعضیا با حرف زدنشون آدم رو تشنه میکنند خیلی ساده حرف میزنند هیچ تکلفی هم ندارند اما وقتی پای صحبتشون بلند میشی تشنه هستی 

از مسجد زدم بیرون به طرف مترو بلد نبودم یهووو یه خانومی رو دیدم ازش آدرس پرسیدم خودشم داشت به همون سمت میرفت باهم راه افتادیم چقدر این خانوم حس آشنایی برام داشت با اینکه میدونستم هیچ وقت توی عمرم ندیدمش و نمیشناسمش ولی برام آشنا بود حسی که بعدا فهمیدم اونم نسبت به من داشت باهم صحبت کردیم اصفهانی نبود شیرازی بود بیشتر که باهم حرف زدیم فهمیدم دانشجوی دانشگاه یزد بوده فهمیدم چقدر دوست مشترک داریم چقدر آدم های مشترکی که میشناسیم چقدر مراسم های مشترکی که توی دانشگاه یزد بودیم درسته که هم دیگه رو نمیشناختیم ولی هم زمان باهم توی همون مراسما بودیم چقدر دوستای قدیمیش رو گم کرده بود که من هنوز باهاشون ارتباط دارم و قرار شد به هم وصلشون کنم 

چقدر دوتایی از این آشنایی خندیدیم از این نزدیکی دل از این حس مشترکی که توی اولین نگاه اایجادشد 

فضای مشترک دل رو به هم نزدیک میکنه دوتا آدم اگه هیییچ آشنایی باهم نداشته باشند اصلا از وجود هم توی دنیا خبر نداشته باشند ولی توی یک فضا باشند دلاشون عین هم میشه هم دیگه رو از دور ترین فاصله ها میشناسند و تشخیص میدند 

همینه که امام حسینیا دلاشون هرجای دنیا که باشند برای هم میتپه همینه که توی پیاده روی اربعین احساس غربتی وجود نداره همه رو انگاری میشناسی 

احساس میکنم گستره این حس مشترک تا توی اون دنیا هم کشیده میشه همه اونایی که زیر خیمه امام حسین هرجای دنیا سینه ززدندبا یک نگاه هم دیگه رو میشناسن همشون باهم آشنا هستند و از دیدن هم دیگه میخندند



فرموکال میت بین یدی الغسال )باشید

همین کافیست 

هی تلاش نکن مقابل خدا بایستی 

میگوید ببُر ، ببُر

میگوید نبُر ، نبُر

و راضی باش به این ببُر و نبُر ها حتی اگر بر خلاف میلت باشد 

غسال دارد مرده را غسل میدهد

خدا هم میخواهد تو را غسل بدهد



تقریبا چهارساله که توی دانشگاه درس میدم هیچ وقت استرس نداشتم ولی از دیروز تا حالا که دوستم بهم گفته بیا تست بده اگه میخوای سال آینده معلم مدرسمون بشو به شدت استرس دارم

حس میکنم درس دادن توی مدرسه خیلی سخت تر از دانشگاست

واقعا اصلا بلد نیستم که چه جوری باید برای بچه های کلاس هفتمی درس داد


در من یکی شبیه خودم داد میزند

من در سکوت غرقم و فریاد میزند

خیلی وقت است که ذوق همان چنتا بیت شعری هم که گهگاه میگفتم کور شده است


تا به حال به این درجه از بی خیالی نرسیده بودم هرچی دارم فک میکنم میبینم مهم نیست من این ترم امتحان جامع ندم و آبان امتحان بدم نمیدونم از کی اینقدر بی خیااال شدم 

البته تنها دغدغم از اینکه آبان بیفته اینه که میترسم با پیاده روی اربعین تداخلی داشته باشه 





چشمانت را ببندی و انتخاب کنی

یا او دستانش را ببند و تو انتخاب کنی

فرقی ندارد

وقتی نمیتوانی ببینی

گل یا پوچ که بازی میکردیم از انتخاب میترسیدم

میگفت برای اینکه نترسی تو چشمانت را ببند من دستانم را باز میکنم

همیشه وقتی چشم هایم را میبستم انتخاب هایم درست بود

بزرگتر که شدم فهمیدم چشم هایم را که میبستم اگر میدید دارم اشتباه انتخاب میکنم جای دست هایش را عوض میکرد

چشمانت را ببندی و انتخاب کنی

یا او دستانش را ببند و تو انتخاب کنی

فرق دارد عزیز من

وقتی طرف بازی خدا باشد

وقتی به جای اعتماد به چشم های خودت به دست های او اعتماد کنی جای گل ها و پوچ ها عوض میشود


پ ن از اینستا نوشت های قدیمی 




یکی از مزایای هم اتاقیایی که نه اهل نماز خوندن هستن نه اهل روزه شدن و تازه باهات اتمام حجت کردن که صدای گوشیت مبادا بلند بشه که ما بد خواب میشیم اینه که عادت میکنی بدون صدای گوشی سر ساعت اتوماتیک از خواب بلند بشی یعنی این همه سال هم اتاقیای مذهبی داشتم هیچ کدوم نتونستن کاری بکنن که من راحت صبح بدون هیچ دردسری از  خواب بلند بشم ولی خدا خیرشون بده این هم اتاقیای  لائیک امسالم همه نماز صبحا سر اذون بیدار بودم الانم سر ساعت سحر بیدار میشم 

تازه همه نمازمم به جماعت خوندم چون تو اتاق نمیشد بخونی واقعا برکتی که اینا داشتن تا حالا هیشکی نداشته حتی ام شهرآشوب با اون یه ماه هم اتاقی بودنش 


آدمیزاد سفر را انتخاب کرد درست همان روز که خوردن گندم را انتخاب کرد

سفر اولمان که از بهشت شروع شد دیگر ست برایمان معنایی ندارد

حالا که از بهشت کنده ایم همان بهتر که هیچ کجای این عالم ست نداشته باشیم

آنها که بی قرار بهشتند در این عالم قرار ندارند

ما به سفر محکومیم.

پ ن . از یاد داشت های  قدیمی
یکی از مشکلات اساسی من با بقیه همین اختلافمون توی مسافرت رفتن هستش من عاشق سفر هستم و بقیه زندگی را در ست میدانند برای همین من را اهل زندگی نمیدانند
بهترین سفر زندگیم پیاده روی اربعین بود هر چند زمانی که میخواستم برم همه مخالف بودند اما با تمام وجود مقاومت کردم یک مقاومت دو هفته ای تا نهایتا تونستم مجوز رفتن رو بگیرم پ
این روزا تو خونه خیلی حرف سوریه و لبنان میزنم خواهرم میگه تن و بدنم میلرزه وقتی تو حرف جایی رو میزنی صد در صد برنامه رفتنش رو ریختی داری ما رو آماده میکنی به خواهرم میگم باور کن هنوز این یه قلم رو جای مطمئنی پیدا نکردم که بتونم باهاش برمدولی اگه پیدا کنم مطمئن باش میرم 



فاطمه(س) مادر شده است قند در دل علی(ع)آب میشود از لبخندهای ریز فاطمه (س)

پدر می آید تا به دخترش هدیه مادر شدن را بدهد

پدر بغض میکند و نگاهی به چشمان پر از خوشحالی دختر چقدر جای مادرت خالیست  علی(ع) قندانه را به دست پدر میدهد پدر  چشمانش را میبندد صورتش را نزدیک میکند به صورت نوزاد نفس هایش به نفس های کودک گره میخورد چشمانش را باز میکند و میگوید در آسمان ها این کودک را حسن صدا میکنند

پدر نگاهی به چشمان مظولمانه حسن میدوزد و او را  به سینه خود میچسباند دانه دانه اشک هایش به روی قنداقه نوزاد میریزد فاطمه لبخندی میزند میگوید پدر حسن را چنان به سینه خود چسبانده است که هرگز دلم نمیاید او را از دستان مبارکش بگیرم

علی(ع) اما در چشمان پدر حزنی را میبیند

پدر نگاهی به آسمان میکند دستان کوچک حسن را میان دست هایش میگیرد

به دختر میگوید حسن همیشه در آغوش من خواهد ماند اما غریب


فاطمه (س)بغضی میکند میگوید پدر کنار شما و غربت؟؟

مگر نه این است که شما رحمت للعالمینید مگر نه این است که امروز تمام قبایل عرب به رسالت شما گواهی میدهند مگر نه این است که این نوزاد فرزند دختر شما و پاره تن شماست

اما پدر خبر از روز هایی دارد.

حسن را به سینه میچسباند به چشم های پر فروغ نوزاد نگاه میکند در دلش میگوید چطور دلشان میاید فروغ چشم های تو زمین و زمان را روشن کرده است چطور دلشان میاید که نور دنیا را از تو دریغ کنند تمام روشنی عالم مدیون چشم های توست.

پ ن :

اصلا فقط برای حرم سازی بقیع

باید همه مهندس عمران شویم حسن

شاعر سمیه   





توی مسجد محلمون هر وقت مکبر بعد نماز میگه شادی روح گذشتگان و سلامتی بانی افطار امشب یه صلوات محمدی زهرا پسند بفرستید اگه شُل بود میگه محکم تر میفهمیم افطاری یه غذای گرمه

هر وقت میگه سلامتی بانی افطار امشب صلوات میفهمیم نون و پنیر

هروقت بعد نماز بدون هیچ مقدمه ای میگه صلوات یا افطاری ندارند یا در حد کیک و بیسکوبیت هستش


تقریبا یک ماهه که دارم باهاش بحث میکنم به طور جدی دارم آمادش میکنم و قانعش میکنم به اینکه دل بکنه و بعد از هفت سال دست برداره 

اما براش سخته به قول خودش حرف یک روز و دو روز نیست هفت ساله که هم دیگه رو میخواند توی این هفت سال هیچ کدوم حاضر نشدند به کسی دیگه فکر کنند 

دیروز بعد از کلی بحث شاید نزدیک شش ساعت باهم حرف زدیم حرف من این بود که بگذر دل بکن برید دنبال زندگیتون وقتی قراره هفت سال مادرش راضی نشه اما میگه چه جوری بگذرم وقتی بیست و چندساله بودم الان سی رو رد کردم.

کجای دین اومده همشهری بودن پولدار بودن فلان مقدار جهزیه داشتن شرط و ملاک برای ازدواج وقتی دونفر اعتقادی کامل به هم میخورند  به این شدت هم دیگه رو میخواند وقتی خودشون حاضرند با همه شرایط کنار بیان دلیل مخالفت خانواده ها رو نمیفهمم 

یه خانمی چند وقت پیش با یک حس غروری از موفقیت و پیروزی اومد که پسرم شش سال یه دختری رو میخواست کلی باهم حرف زده بودن من مخالف بودم قسم خورده بودم نذارم کلی هدیه برده بودن پسرم کوتاه نمیومد میگفت الا این بعد شش سال موفق شدم نذارم با این دختره ازدواج کنه خودم یکی براش پیدا کردم

گفتم دختره ایرادی داشت گفت نه گفتم خب مشکل چی بود گفت خب من مادرش بودم نمیخواستم 

نمیدونم چه جوری این مادر میخواد پاسخ گوی شش سال چشم انتظاری و عمر از دست رفته این دختر بشه به نظرش این دختر میتونه برگرده به زندگی عادی چقدر طول میکشه تا روح زخم خوردش دوباره درمان بشه 

پ ن این مدت از بس شدم سنگ صبور همچین ماجرایی شاید بالای چهار پنجتا از دوستام با همچین مشکلی رو به رو شدن احساس میکنم خودم درگیرش هستم یکی باید بیاد من براش دردل کنم 


عاشق بیکار نیست

هرکس به حق رسید

به حق میرساند

درخت زنده شاخ و برگ و میوه دارد

فریب حرف آنهایی که میگویند دلت پاک باشد نخور

دل پاک عمل پاک میسازد

درخت زنده بار می آورد 

مگر اینطور نیست (استاد علی صفایی حائری)


خواهرش با خودش فکر میکرد غریب آنهایی هستند که در روضه الشهدا محبوبی ندارند

خدا برادر بزرگش را که محبوب دلش بود میان شهدا قرار داد 

منتصر کتاب شهید محمد حسین جونی شهدای مدافع حرم لبنان



چند وقته دارم به یکسری پدیده های اجتماعی فرهنگی چندسال اخیر که ازشون بدم میاد فکر میکنم یه لیستی از چیزهایی که هیچ وقت به دلم ننشستن

1ماه عسل علیخانی

2سخنرانی های رائفی پور

3الهام چرخنده مخصوصا وقتی سعی میکنه یه فعالیتی انجام بده

4کتاب ملت عشق

5فیلم شهرزاد(وقتی داشت اتهامات این هادی رضوی سازنده فیلم رو میخوند به خواهرم گفتم خاااک ببین پول تو جیب چه مفت خورایی کردی اینقد که اصرار داشتی هر هفته ببینی و حلالم ببینی خوشبختانه خودم اصلا ندیدم البته خواهر جان نکته ظریفی اشاره کرد گفت اگه حلال نمیدیدم این فیلم رو اون دنیا مایه خفت بود که اینا سر پل صراط یقم رو بگیرند بذار حداقل به خاطر چارتا آدم درست و حسابی که ارزشش رو داره اون دنیا گرفتار باشیم )


6دخترای چادری که انواع اقسام مدلهای عکس با چادرشون رو میذارند زیرش مینویسند چادرم ارثیه مادرم

7پسرای مثلا مذهبی که میرند تو صفحه اون دخترای مذکور در بند قبل مینویسند خواهرم چه حجاب قشنگی مایه افتخاری

8مخلوط بستنی با فالوده شیرازی(اینم جزء پدیده های اجتماعیه نمیدونم اولین بار کی مد کرد که بستنی رو بریزه تو فالوده شیرازی و مامان اینقدر دوست داشته باشه )

9 حسام الدین آشنا و نوبخت (البته از این دار و دسته تعداد خیلی زیاده به همین دوتا اکتفا میکنم )

10 دهم مربوط به یه اتفاقی هستش توی عزاداری امام حسین ع از اونجایی که امام حسین خودش حساب کتاب عزا داراش رو داره و ما عددی نیستیم بخواهیم تو دم و دستگاه آقا دخالت کنیم بی خیال میشم من کی باشم که خوشم بیاد یا بدم بیاد

11 کمدی استندآپای خانووم  توی خندوانه 

پایان این لیست قراره باز باشه که هروقت هرچی یادم اومد بهش اضافه کنم الان همین 

 


فاطمه(س) مادر شده است قند در دل علی(ع)آب میشود از لبخندهای ریز فاطمه (س)

پدر می آید تا به دخترش هدیه مادر شدن را بدهد

پدر بغض میکند و نگاهی به چشمان پر از خوشحالی دختر چقدر جای مادرت خالیست  علی(ع)قنداقه  را به دست پدر میدهد پدر  چشمانش را میبندد صورتش را نزدیک میکند به صورت نوزاد نفس هایش به نفس های کودک گره میخورد چشمانش را باز میکند و میگوید در آسمان ها این کودک را حسن صدا میکنند

پدر نگاهی به چشمان مظلومانه حسن میدوزد و او را  به سینه خود میچسباند دانه دانه اشک هایش به روی قنداقه نوزاد میریزد فاطمه لبخندی میزند میگوید پدر حسن را چنان به سینه خود چسبانده است که هرگز دلم نمیاید او را از دستان مبارکش بگیرم

علی(ع) اما در چشمان پدر حزنی را میبیند

پدر نگاهی به آسمان میکند دستان کوچک حسن را میان دست هایش میگیرد

به دختر میگوید حسن همیشه در آغوش من خواهد ماند اما غریب


فاطمه (س)بغضی میکند میگوید پدر کنار شما و غربت؟؟

مگر نه این است که شما رحمت للعالمینید مگر نه این است که امروز تمام قبایل عرب به رسالت شما گواهی میدهند مگر نه این است که این نوزاد فرزند دختر شما و پاره تن شماست

اما پدر خبر از روز هایی دارد.

حسن را به سینه میچسباند به چشم های پر فروغ نوزاد نگاه میکند در دلش میگوید چطور دلشان میاید فروغ چشم های تو زمین و زمان را روشن کرده است چطور دلشان میاید که نور دنیا را از تو دریغ کنند تمام روشنی عالم مدیون چشم های توست.

پ ن :

اصلا فقط برای حرم سازی بقیع

باید همه مهندس عمران شویم حسن

شاعر سمیه   





گووووووووووشییم برد


گوشیم و برد

توصف نماز جماعت

آقا خیلی نامردیه

گووووووشیم

گوشیم برد

گوشیییم به درک 

این همه عکس هنری این همه خاطره کلی دست نوشته کلی شعر 

چقدر خاطراتی که تو گوشیم نوشته بود چقدر تمرین شعرام تو گوشیم بود

واااااایییی


چیکار کنم 

فقط پام به کلانتری باز نشده بود که دیگه باز شد

آخه چطور دلشون میاد تو صف نماز جماعت بیان گوشی بند اونم تو گلستان شهدا  آقا مگه یه سجده چقدر طول میکشه چطور دلشون اومد دهن روزه اینقد من رو حرص بدن

 ام شهراشوب من دیگه هییچ راه ارتباطی با تو ندارم گوشی رو با همه متعلقاتش یه نامرد زد رفت 

بخدا اینقدر که دارم به خاطر معنویات گوشیم میسوزم به خاطر قیمت مادیش نمیسوزم 

البته یکی از دوستان فرمود وقتی رفتی قیمتای گوشی رو دیدی به خاطر قیمت مادیشم میسوزی داغی نمیفهمی



 گفتند باید بروی دادسرا دادخواست تنظیم کنی برای پیگیری گوشیت 

ساعت هشت صبح ریحان من رو رسوند دم دادسرا تا به حال نه شکایت کرده بودم نه کلانتری و دادسرا و اینجور جاها رفته بودم

هی از این به اون اتاق همه جا هم که ماشاالله کارت خوانشان دم دستشان است یه مهر میزنند سی تومن هزینه میگیرند 

دادخواستم رو تنظیم کردم 

گفتند برو فلان اتاق دادخواست را تحویل بده 

آقایی برگه ها را ازم گرفت گفت بیرون وایسا تا صدات بزنم 

عین گیجولا وسط شلوغی بزن و ببندهای مردم ایستاده بودم 

یکی داد میزد

یکی به اون یکی فحش میداد

اون یکی میگفت تنها راهش به اجرا گذاشتن مهریه است پدرش را جلوی چشمش میاورم

همینجور هاج و واج بدو بدوهای مردم را نگاه میکردم یکهوو یک سرباز بسیااااااار تپل دست یک آقایی را گرفته بود به آن آقا گفت همینجا بایست دقیق کنار من  ت هم نخور تا من بیام  زیر چشمی نگاهی بهش انداختم انگاری خلاف کار بود دستبند به دستهایش زده بودن پاهیش را هم با پابند بسته بود همینجور چپ چپ به من نگاه میکرد کمی خودم را آن طرف تر کشیدم یک حاااال بدی با دیدنش به من دست داد هر از گاهی دستش را توی جیبش میکرد و به زور با دست بسته تخمه ای در میاورد و توی دهن میگذاشت  هی چپ چپ نگاهم میکردم چشمم به در دفتر بود تا هرچه زود تر صدایم بزند راحت شوم از شر سنگینی نگاهش 

یک دفعه ای دیدم یک ردیف زندانی با لباس های راه راه های آبی سفید دست هایشان بسته پاهایشان هم به هم زنجیر شده از رو به رویم دارند رد میشوند 

واقعیتش تا امروز تصور میکردم وقتی یکی دست و پاهایش را دست بند زده باشند و متهم باشد حتما حالت نادمی دارد مثلا قیافش شبیه آدم های پشیمان است یا مثلا ترسی توی چهره اش است اما اینها داشتند میخندیدن انگاری برایشان مهم نبود حتی یه چیزی میگفتند سرباز نگهبانشان هم میخندید ولی من داشت حالم بد میشد از دیدن این صحنه ها

کنار دستیم همچنان به حالت مظلومانه ایستاده من نگاه میکرد آخرش نوبتم شد حس میکردم دنیایی را به من دادند وقتی که گفتند کارت تمام شد میتوانی بروی 


قبل ها وقتی میرفتم بیمارستان و حال روز بیمار ها و وضعیت بیمارستان را میدیدم دعا میکردم خدیا هیچ وقت گذر بنده هایت جز برای خبرهای خوش به بیمارستان نیفتد امروز توی دادسرا هم همان حاال بد بیمارستان به من دست داد میگفتم خدایا هیچ وقت پایمان را به اینجاها باز نکن.




نمیدانم حذف ترم چیز خوبی هست یا نه اما بعد از قریب یازده سال توی دانشگاه بودن و  هشت سال دانشجو بودن  برای اولین بار مرا مجبور به حذف ترم میکنند 
دیروز وقتی آموزش دانشکده فرمود برو ترمت را حذف کن گفتم دقیقا یعنی چه کار کنم 
گفت دقیقا یعنی برو توی پروفایل دانشجوییت و درخواست حذف ترم بده تا من این ترم را برات حذف کنم
خواستم کمی با مسئول آموزش چونه بزنم و بروم از طریق آموزش کل اقدام کنم استاد راهنمایم را پارتی پیشه نمایم تا اگر میشود از خیر حذف ترم من بگذرند
اما نمیدانم دقیقا چرا هیچ کدام از این حرکات را انجام ندادم عین یک دانشجوی خوب و سر به زیر از دفتر آموزش بیرون آمده و راه خویش گرفتم به طرف خوابگاه
شاید دلم میخواست تجربه های جدید داشته باشم حذف ترم هم میشود تجربه جدید 
خیلی تکراری شده روند درس خواندنم همه اش شده بود امتحان دادن و نمره آوردن 
اینکه یک دفعه بزنی به بی خیالی امتحانت را نخوانی و رسما نمره نیاوری و مجبور بشوی ترمت را حذف کنی برای خودش یک تنوعی هست توی درس خواندن 





آن یتیمان که به خرمای علی سیر شدند

لب گودال رسیدند همگی شیر شدند

دلم یکهو هوای نجف را کرد

باران نجف را میخواهم 

یادش بخیر اربعین وسط صحن و سرای مولا زیر باران، خیس لطفش شدیم

باران بیاید رو به روی ایوان نجف باشی

هی دلت نیاید حتی پلک بزنی

مژه بر هم نزنم تا نرود از دستم

لطف دیدار تو قدر مژه بر هم زدنی



پ ن : اونی که گوشی من رو برد برای اون فقط حکم یه گوشی رو داره اما برای کلی خاطره از روزای قشنگ زندگیم کلی مخاطب دوستای غیر ایرانی که توی مسیر دوست شدیم و الان دیگه هییییچ شماره ای ازشون ندارم .



فرمود گوشی رو اگه برد اشکال نداره یکی دیگه جایگزینش میشه دعا کن دلت رو نبره

دل رو  هرکی غیر خدا ببره یده

دل یده دیگه سیمش وصل نمیشه

#دلاتون_مولایی





خواهر زادم چند وقت پیش از خواهر کوچیکم که پزشکه میپرسه که خاله راست میگن آدم با یه کلیه هم میتونه زندگی کنه خواهرم میگه آره میشه با یه کلیه هم زندگی کرد

بعد میگه خاله یعنی هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد خواهرم میگه نه هیچ مشکلی پیش نمیاد

میگه دیگه کدوم از اعضای بدنمون رو بیرون بیاریم مشکلی پیش نمیاد 

خواهرم یه چنتایی نام برد گفت بدون اینا هم میشه زندگی کرد

گفت اونوقت همه اینا روهم چند کیلو میشه

خواهرم میگه خاله واسه چی داری اینا رو میپرسی

میگه خاله آخه  مامانم گیر داده  میگه باید وزن کم کنی منم میخوام این اضافیا رو بیرون بیارم اگه میشه لیست چیزایی که میتونم بیرون بیارم از بدنم رو بنویس یه نوبتم بیمارستان برام بگیر


ما هیچ 

ما نگاه 


از بچگی آرزو داشتیم یک بار هم که شده یک جایی نقش مهمان را داشته باشیم 

خیلی خانمانه دعوتمان بکنند بعد برایمان سفره بیندازند بعد هم ما عقب بنشینیم و آنها سفره را جمع کنند بعدش یک لیوان نوشیدنی خنک بیاورند اگر هم هر از گاهی از سر تعارف خواستیم بلند شویم و کمکی بکنیم به زور سر جایمان بنشاننمان و بگویند اِوا خاک عالم شما مهمانید 

بچه که بودیم اگر جایی میرفتیم مهمانی بعد از غذا مادرمان با چشم و ابرو میفهماند که پاشو سفره را جمع کن ظرف ها را بشور صاحباخانه هم که آهویی مفتی گیر میاورد ظرف های غذای سه روز قبلشان هم قاطی ظرف های آن روز میریخت توی ظرف شویی تا ما بشوریم 

یا مثلا همه که جمع میشدند خانه پدر بزرگ نمیدانم چه جوری بود که همه دختر عموها و عمه ها مهمان بودند به جز ما که از خودشان بودیم خیلی زور بود کله پاچه درست میکردند بعد  میگذاشتند اول به همه برسد  آب سماور را دور نخود های مانده ته دیگ میچرخاندن و به ما میدادند آخرش هم ظرف ها را باید ما میشستیم

بعد ها که خواهر ازدواج کرد دانشگاهمان نزدیک خانشان بود گاهی زنگ میزد میگفت ظهر بیا اینجا غذا ما هم خوشحال که خواهر جان دعوتمان کرده است  کلی قر و غمزه میامدیم برای رفقا که ما امروز خوابگاه نمیاییم خواهر جان دعوتمان کرده است چشمتان روز بد نبیند وقتی میرفتیم یکهو میدیم غذا را خورده اند و سفره هم جمع کرده اند یادشان رفته که مرا دعوت کرده بودند خواهر جان میفرمود که اشکال ندارد تو که از خودمانی سوپ پریشبی توی یخچال هست گرم کن بخور نون هم توی سفره هست توی دلم میگفتم آخه لاکردار حداقل  نگوووو سوپ پریشبی حالا قسمت حرص در آورش این بود که کافی بود یکی از برادر شوهر هایش مهمانش باشد از شب قبل در تدارک بود که چی چی درست کند. هر چی فکر میکنم نمیفهمیدم چطور بود که من مهمان نبودم ولی برادر شوهر هایش مهمان بودند 

حالا هم خیلی شریط فرقی نکرده است خانه رفقا که میرویم اصلا نقش مهمان را نداریم چند وقت پیش دور همی بود از دوستان قدیمی خانه یکی از دوستان همه قرار بود جمع بشوند از آنجا که ما قبلا یکی دوبار خانه این دوستمان رفته بودیم شدیم میزبان و کارمان شد انداختن سفره و جمع کردن و چایی آوردن و بردن به جان خودم همه انجا مهمان بودند به جز من.

هفته پیش یکی از رفقا زنگ زد فلانی اگه توی خوابگاه تنهایی پاشو بیا خانه ما شوهرمان خانه تشریف ندارند ما هم خوشحال از اینکه توی خوابگاه سحری نداشتیم با کمال میل دعوت وی را لبیک گفته و خودمان را انداختیم خانه رفیق جان جایتان خالی رفیق فرمود من که بچه کوچیک دارم سحر بیدار نمیشوم خودت بی زحمت پاشو تخم مرغ توی یخچال هست یه نیمرو درست کن بخور(البته من هم کم نگذاشتم هی از خواب بلندش کردم یکبار آدرس روغن را پرسیدم یک بار نمک خواستم یکبار سراغ نان را گرفتم بیچاره ترجیح داد بلند شود )

خلاصه اینکه میبینی خدا جان  آهوی ما از همان کرگیش هیچ کجا مهمان نبود خدا رو شکر همه جا از خودشان بود 

خدا یا حالا خوشیم و برایمان کافیست اگر میان همه این ها در مهمانی شما مهمان باشیم و مورد توجه ویژه شمای میزبان قرار بگیریم 


پ ن: البته که مزاح بود خودمان ترجیح میدهیم با دوستانمان راحت باشیم و حکم میزبان و میهمانی بینمان برقرار نباشد کلا توی رابطه دوستانه ام از پرستیژمهمان بودن خوشم نمیاید


1- یک بار اوایل که هنوز اصفهان را بلد نبودم میخواستم بروم میدان نقش جهان خیابان های اطرافش بودم  از یک پیرمردی که یک لباس قرمز خیلی جیغغغغ با یک شلوار لی آبی و کروات و عینک آفتابی خفن داشت پرسیدم ببخشید میدون نقش جهان از کدوم سمته 
اقای محترم یک نگاهی به ما انداخت و گفت بهت نمیاید طاغوتی باشی 
گفتم برا چی طاغوتی باشم گفت آخه میگی نقش جهان 
گفتم چه ربطی داره خب اسمش نقش جهانِ گفت نه دخترم انقلابیا اسمش رو گذاشتن میدون امام الانم اگه بگی نقش جهان بهت میگن طاغوتی 
فرصت بحث نبود که بهش بگم اسم نقش جهان هیچ ربطی به طاغوت نداره و از زمان صفویه این اسم بوه لبخندی زد و لبخندی زدم و آدرس را گرفتم و رفتم میدان امام
و اما بعد.

2- همیشه از گفتن میدان نقش جهان بیشتر لذت میبرم تا گفتن میدان امام یکی از اشتباهات این است که همه نام ها و اسم ها شبیه هم بشود همه میدان ها بشود امام و انقلاب و آزادی آن وقت چه تفاوتی میان اصفهان و تهران وشیراز و یزد و . قرار است وجود داشته باشد یکی از اشتباهاتی که هویت شهری خیلی از شهر های ما را از بین میبرد همین یکسان سازی های بی مورد است یکسان سازی ساخت و ساز شهری  و نام گذاری ها هویت بومی شهر ها را از بین میبرد 
از منظر تصویر سازی هم که فکرش را بکنید اگر کسی میدان امام را ندیده باشد با شنیدن نام میدان امام این تصور ایجاد میشود که حتما یک میدانی هست با تمثال امام خمینی یا به دستور امام خمینی ساخته شده است 
اما نام نقش جهان به خودی خود تصویر سازی عمیق تری از یک بنای تاریخی را در ذهن ایجاد میکند.

3- چرا فکر میکنیم برای زنده نگه داشتن اندیشه و تفکر امام باید فقط نامش را صرفا به روی یک بنایی بگذاریم خیلی وقت ها وارد میدان امام میشوی اما هیچ اثری از تفکر امام در آنجا دیده نمیشود 
خیلی ها نام امام را با خودشان یدک میکشند و هیچ نسبت فکری با امام جانمان ندارند، و چه آدم هایی که از فرسنگ ها دور احیا گر تفکر امام میشوند 
شهدا و امام بیش از آنکه به نام گذاری نیاز داشته باشند به تبیین تفکرشان توسط مدعیان سینه چاکشان نیاز دارند

4-یک اتفاق بدی که بعد از انقلاب توسط عده ای تند رو و به اصطلاح انقلابی خیلی شدید افتاد همین از بین بردن برخی بناهای تاریخی صرفا به خاطر اینکه قبل از انقلاب ساخته شده است بود خیلی هایش بنای تاریخی بود که هیچ ربطی به طاغوت و پهلوی نداشت
خیلی از تغییر نام های اشتباهی که صورت گرفت 

5-حتی به طور کلی جدا از بحث افراطی بودن در این نوع رفتار ها یکی از راه هایی که کشور ما میتواند کسب در آمد کند استفاده از همین هویت تاریخی نمودار شده در اِلمان های شهری است نباید اجازه داده شود تا همه شهر ها به صورت یکسان و مدرن ساخته شود نام گذاری ها یکسان شود اتفاق بدی که برای تهران افتاده است و به ترتیب دارد دامنگیر همه کلان شهر ها و بعد هم احتمالا شهر های کوچکتر میشود وقتی به تهران وارد میشوی هیچ دوره تاریخی به چشمت نمیاید فقط مشتی سنگ و سیمان و برج اتفاقی که در بالا شهر های اصفهان هم در حال شکلگیری هست ایضا در یزد در حالی که ما باید با ورود به هر شهری که پیشینه تاریخی دارد تفاوت ها را کاملا حس کنیم و بفهمیم وارد ساختاری متفاوت شده ایم(حوصلم نمیشه بیشتر بنویسم:)))))

اصلا یادم نبود فردا رحلت امام همیشه چهارده خرداد یک غمگینی خاص خودش رو دارد کاش واقعا احیا گر تفکر امام باشیم

چقدر علمی شد بحث بهم نمیاد نه؟؟؟

پ ن : البته با برخی از تغییر نام ها موافقم هرچی که اسم فرح و آریا مهر و پهلوی و اینا هست باید عوض بشه 
 


یه استادی داشتیم من خیلی خوشم میومد از درس دادنش باهاش کنترل کیفیت داشتیم یه درس آماری محض یهوو وسطش میدیدی میرفت توی قران داستان حضرت سلیمان و مورچه رو میگفت یا مثلا از تذکره الاولیا و فیه ما فیه شروع میکرد صحبت کردن همه کلاساش همینجوری بود خیلی دوست داشتم سبکش رو یه بار با یکی از این خیلی درسخونای کلاس داشتیم در مورد استادا صحبت میکردیم گفتم فلانی خیلی خوبه ها گفت اصلا خووب نیست گفتم اواااا این واقعا فوق العادست گفت نه اینم وسط درس چرت و پرت میگه مطالبش ربطی به هم نداره استادی خوبه که بیاد درسش زو بده و بره اینقد بی ربط حرف نزنه خیلی برام عجیب بووود من سر کلاس این استاااد کیف میکردم اصن عاشق این گریز زدناش بودم.

جالبه گاهی میشینم نظرات وبلاگ فیش نگار رو میخونم میبینم دقیقا یه تعداد به همین بی ربط نوشتن مطالب گیر میدن یاد همکلاسی درس خونمون افتادم 

نمیدونم واقعا چه نوع تفاوتی توی طرز تفکرمون وجود داره


همه خانواده شماره ملی هاشون رو توی نرم افزار رضوان ثبت کردن برا غذا حضرتی ولی من حاضر نشدم خواهرم فهمید چرا گفت حالا اگه اون با رفقاش رفته باشه و غذا حضرتی خورده باشه چیکار میکنی گفتم آدمی که اینقد بی معرفت باشه به درد زندگی نمیخوره منم



مکان. حرم امام رضا صحن انقلاب

زمان صبح چهارشنبه بیست و دوم خرداد ۹۸

یکی دو ماه پیش که خانواده برنامه ریختند برای مشهد به تاریخ اعتراض کردم که آقا من امتحان جامع دارم نمیتونم بیام ده روز دیرتر برید که منم بیام

گفتند نه ما همین تاریخ میریم تو مشکل خودته

گفتم حداقل موقع امتحان جامع باشید بهم روحیه بدید سخته بخدا 

گفتن بیا بروو عامو یادت رفته یه روز صبح پا شدی از خونه رفتی بیرون ظهر برگشتی گفتیم کجا بودی گفتی کنکور داشتم حالا واسه امتحان جامع توقع داری سفرمون رو کنسل کنیم دلیلشون اینقد قانع کننده بود که حرفی نزدم

گفتم دلتون میاد بدون من برید 

گفتن آره اصلا همین تاریخ میریم که تو نیای گفتند زیادیت میشه تو یه سال گذشته سه بار مشهد رفتی کربلا رفتی قم رفتی همش در حال رفتن بودی 

هنوزم سه ماهه نیست که از مشهد برگشتی رو دل میکنی 

گفتم باشه فک کردین دست شماست؟

خب سیل اومد امتحان اردیبهشت و فروردین msrt به تاخیر افتاد باید مدرک زبانم رو قبل امتحان جامع تحویل دانشگاه میدادم نشد مجبور شدم حذف ترم کنم

خانواده هم بلیط قطار گیرشون نیومد از اونجا که من با یه آژانس مسافرتی آشنا بودم گفتند زنگ بزن ببین میتونی برامون بلیط جور کنی زنگ زدم یه دونه بلیط بود بهشون گفتم یه دونه بلیط هست برا خودم هتل که رزرو کردین من اتاق دارم میرم شما هم اگه امام رضا طلبیدتون بیاید:))))

دیگه دیدم خیلی حالشون گرفته شد پیگیری کردم براشون بلیط جور کردم با خودم آوردمشون مشهد






دلم یکهو هوای نجف را کرد

باران نجف را میخواهم 

یادش بخیر اربعین وسط صحن و سرای مولا زیر باران، خیس لطفش شدیم

باران بیاید رو به روی ایوان نجف باشی

هی دلت نیاید حتی پلک بزنی

مژه بر هم نزنم تا نرود از دستم

لطف دیدار تو قدر مژه بر هم زدنی



پ ن : اونی که گوشی من رو برد برای اون فقط حکم یه گوشی رو داره اما برای کلی خاطره از روزای قشنگ زندگیم کلی مخاطب دوستای غیر ایرانی که توی مسیر دوست شدیم و الان دیگه هییییچ شماره ای ازشون ندارم .



فرمود گوشی رو اگه برد اشکال نداره یکی دیگه جایگزینش میشه دعا کن دلت رو نبره

دل رو  هرکی غیر خدا ببره یده

دل یده دیگه سیمش وصل نمیشه

#دلاتون_مولایی





همیشه دوست داشتم ضریح رو از سمت ورودی آقایون ببینم یه بار از سمت گوهرشاد رفتم که برم خادما نذاشتند 

امروز خیلی خلوت بود برای زیارت وداع اومدم سر ظهر تقریبا خلوت ترین حالت این چند روز رو داشت 

دوباره رفتم سمت ورودی آقایون دیدم خیلی خلوته هیشکی نیست  خادما سرشون گرم حرف زدن بود بی هوا سرم و انداختم پایین رفتم تا نزدیک سمت در ورودی آقایون ایستادم سلام دادن

خادمه دید پشت سرم اومد که خانوم از این طرف نه از بیخ عرب شدم داشت با عربی حالیم میکرد که از کدوم سمت برم که من فضولیم شده بود و دیگه یه سلامم داده بودم با علامت سر فهموندم که فهمیدم اشتباه اومدم

ولی انصافا خیلی خلوت بود طرف آقایون خلوت خلوت 

هیشکی نبود 

طرف خانوما در خلوت ترین حالتش باید زری کماندو باشی که بتونی دست به ضریح برسونی 




والا حالا که ما  از اینستا با اون همه امکاناتش کندیم اومدیم بیان این درسته که هیچ امکاناتی نداشته باشیم 

 رئیس اینستا هر روز صبح که از خواب پا میشدیم میدیدم یه امکاناتی اضافه  کرده بود

فقط مونده بود  هر روز صبح یه لیوان آب پرتقال بهمون بده 

توقع جنات تجری که از شما نداریم 

دور همیم اومدیم داریم سیستم وبلاگتون رو سر پا نگه میداریم 

دیدیم همشهری هستیم گفتیم بذار یه لقمه نون تو جیب شما هم بره حالا که ما اون همه امکانات اونور آبی رو ول کردیم اومدیم اینجا شماهم بیا حرف این همه آدم رو زمین نزن یه ذره ارتقا بده 

امکان پاسخ دادن به نظرات دیگرون برای همه  رو بذار این مورد برا وبلاگای گفتگو محور از نون شب واجب تره 

نسخه موبایلیشم دوستان اصرار دارن که بدی بیرون به جان عزیزت من خودم مشکلی ندارم آخه کلا با گوشی مینویسم دارم واسه بقیه دوستان میگم

برا من یه امکان استوری اضافه کنی خیلی ممنون میشم نیست تو اینستا بد عادت شدیم حالا بازم هر جور خودت میدونی

یه کم امکان عکس گذاشتن اینجا سخته میشه یه کاری کنی راحت عکس بذاریم 




شرمنده میدونم این یکی به شما ربطی نداره ولی کولر خونه ما خیلی بادش گرمه به نظرتون هیچ راهی نداره یکم بادش خنک بشه 


بعد دو ماه چند روزی هست برگشتم اینستا با یه صفحه جدید خالی هیشکی توش نیست البته مثل قبل خیلی حوصله اینستا ندارم فضای وبلاگ دوست داشتنی بود بعد سالها دوباره وبلاگی شدم هرچند خیلی کمبودا داره که اعصابت رو خرد میکنه ولی  خب فعلا قصد ندارم که توی اینستا فعال باشم 


یه آفرین باید به خودم بگم به خاطر اینکه جسارت پاک کردن صفحم رو داشتم با اینکه خیلی بهش وابسته بودم اما با خودم لج کردم و پاکش کردم آدم باید وقتی یه کار خوب میکنه خودش رو تشویق کنه




همسر یکی از دوستام به سبک هایکو شعر میگه 

گفتم یکی از شعرای همسرت رو بفرست این رو فرستاد:

با انگشت بریده ات قهوه ام را شیرین میکنم و باز کنار فنجان میگذارمش(مهدی قنبری)

یاد یه خاطره ای افتادم یه هم اتاقی داشتیم مستقیم نمیگم کی

آخر هفته تنهاش گذاشته بودیم تو اتاق رفته بودیم خونه شنبه که اومدیم دیدیم نیست یه جوری رفته انگاری فرار کرده بعد بهش گفتم چی شد چرا رفتی گفت هیچی نصف شب به سرم زد مطالعه کنم کتاب ناصر ارمنی امیرخانی رو میخوندم داستان انگشتر  توی داستان طرف انگشت بریده یکی رو توی تشکش میبینه نصف شبی هم اتاقیمون رو تنهایی خوف بر میداره اصن سر همین قضیه یه ماه بیشتر با ما هم اتاقی نموند 

فقط میخواستم بگم ببین مردم با انگشت بریده چقدر عاشقانه زندگی میکنند


چقدر خوبه که استاد راهنمای آدم خانوم باشه واسه پیام دادن بهش مجبور نیستم فکر کنم جمله بندیم چه جوری باشه راحت بهش پیام میدم 





جرّ و منجر کردن با احمد کبری خانم ،عایدی ندارد حاج آقا! حرف را باید به او تنقیه کرد که آن هم فعلاً میسّر نیست.

طفلکی پیرزن ،چه لعبت های آفتاب ندیده ای را از همین محله ی خودمان برایش تکه گرفت.قبول نکرد.عشق صبیه ی آمیزفلاح، حسابی کر و کورش کرده.به همین برکت قسم،چقدر برایش روضه خواندم که اینها در قد و قواره ی تو نیستند. لقمه را قاعده ی دهانت بردار.آمیز فلاح،گربه ی عمارت شان مستطیع و واجب الحج ست.یک روز خرج مطبخ شان قوت سال شماست. گوشش بدهکار نیست.

دین و دنیایش شده ته تغاری آمیزفلاح.زلفش را که بلند کرده هیچ،مسجد هم نمی آید.روی گاری را هم داده خطاطی کرده اند:

"فلاحُ خیر حافظا و هو ارحم الراحمین"

می ترسم به کفریات بکشد کار این جوانک یالغوز.

دعایش کن حاج آقا


پ ن۱ :کتاب گچ پژ محسن رضوانی از خرید های نمایشگاه کتاب امسال

پ ن۲ این رو که خوندم یاد ازدواج اخیر یکی از آشناها افتادم  مثلا برا دعوت پیام داده بود پنجشنبه جاجرود منتظرتونیم میخواستم بهش پیام بدم مومن ما که میدونیم نمیخواستی دعوتمون کنی فقط میخواستی بگی عروسی جاجروده  آخه آدم وقتی میخواد یکی رو دعوت کنه آدرس دقیق میده نه اینکه فقط اسم منطقه رو بنویسه  




نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را 
تا خون بدل به باده شود در رگان من 
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است 
کاین شهر از تو می شنود داستان من 

حسین منزوی


پ ن کامل این غزل رو اگه دوست داشتید بخونید خیلی قشنگه

باید اعتراف کنم من بلد نیستم اینجا صوت و فیلم بذارم


سرخیو راموس آنقدر در دقایق پایانی برای رئال‌مادرید گنی کرد که دقایق بعد از دقیقه ۹۰ به راموس‌تایم» معروف شود.

راموس در این باره گفت: حضور در مادرید تو را مجبور می‌کند تا پایان برای هدف خود بجنگید. تا آخرین لحظه ممکن است هر اتفاقی بیفتد. طرز تفکر من نیز این چنین است. در لحظات سخت، زمانی که تحت فشار قرار دارم بیشتر احساس راحتی می‌کنم.

 

یه بار سر اینکه همه کارام رو میگذارم لحظه آخر انجام میدم بهم گفتن شبیه راموس تایمی تا زمانت تموم نشه کارت رو انجام نمیدی 


زندگی توی وقت اضافه لذت خاص خودش را دارد این را آنهایی درک میکنند که خود را مقید نکرده اند به اینکه هر کاری را در زمان اصلی خودش انجام بدهند 

هیچ وقت نتونستم کاری را در طول زمان و با آرامش خاطر از اینکه فرصت دارم انجام بدهم 

همیشه از تحت فشار زمان بودن برای انجام کارهایم لذت میبرم 

. بهترین کار هایم رو  در سخت ترین لحظات از نظر زمانی انجام داده ام 

اینجوری بودن ریسکش خیلی بالاست یه ذره اشتباه در محاسبه زمان وقت اضافه رو از دست میدهی 


پ ن : کم کم داریم به وقت اضافه میرسیم  الان که سوت پایان رو بزنند دیر بجنبیم تموم شده توی این زمان میشه همه چیز رو تغییر داد میشه هم نشست و گفت تموم شد  

تا آخرین لحظه ممکن است هر اتفاقی بیفتد

چقدر از این برادر  راموس تایم و طرز تفکرش خوشم اومده 


پ ن:  حرفی برای زدن نیست سکووووووت میکنیم 






گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان‌های خوش

این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا

گاهی چو, چَه کن پست رو مانند قارون سوی گود

گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا

تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد

شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی

چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن

بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا


پ ن اگه گفتید بیت آخر رو سهراب چه جوری گفته ؟؟



بهش گفتن چرا یهو  همه چیز رو گذاشتی رفتی 

گفت گاهی وقتا واسه اینکه بقیه راحت باشن باید  بگذاری بری

اینجوری اونایی که تو رو به خاطر خودت میخوان میان دنبالت

اونایی هم که به زور تحملت میکردن راحت میشن از دستت

اونایی هم که دچار تردید بودن نمیدونستن تو یا دیگرون وقتی نباشی راحت تر میتونند سنگاشون رو با خودشون وا بکنند بین تو و دیگرون انتخاب کنند


به نظرم راست میگفت گاهی باید همه چیز را ول کرد و رفت آن وقت عیار خواستن ها مشخص میشود 

خدا نکنه یهو خدا بخواد عیار خواستنمون رو بسنجه با کدوم دسته ایم



!


همیشه این مسیر رو با پنج یا پنج و پونصد میرفتم امروز دیدم برام قیمت  زد شش تومن من که قبول نکردم گفتم دوباره درخواست میدم ایندفعه شد هفت تومن بازم زورم اومد گفتم نه بذار دوباره بزنم حداقل شش تومن خودش بشه شد نه تومن خیلی حالم گرفته شد گفتم اینقد میزنم تا همون شش تومن قبلی بشه اومد رو هشت و پونصد نیم ساعت توی گرما آب شدم هشت و پونصد یه ریالم پایین نیومد چندتا صلوات فرستادم دوباره زدم شد  هفت و پونصد با سر گرفتم. 





رفتم کتاب فروشی محبوبم خیلی تغییر کرده بود تبدیل شده بود به یه کافه کتاب دوست نداشتم این تغییرش رو چون اصلا دلنشین نشده بود طبق معمول بین کتابا چرخ زدم هی کتابا رو جابه جا کردم دوست نداشتم بی کتاب بیرون برم  نفرین زمین و قمار باز رو برداشتم خسی در میقات هم برداشتم اومدم حساب کنم دیدم حس خوندن قمار باز و نفرین زمین رو ندارم برگشتم گذاشتم سر جاش خسی در میقات موند توی دستم  چشمم به من او افتاد یاد قدیما و ذوق و شوقی که من او رو میخوندم افتادم برداشتم ورق زدم تنها بنایی که اگر بلرزد محکم‌تر می‌شود، دل است. دل آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش. تا خوب شیره‌اش در بیاید. 
قطعا قرار نبود من او بخرم چون از دوران قدیم توی خونه داشتم کتاب اثر مرکب رو دیدم خیلی اسمش برام آشنا بود ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا دیده بودم به خسی در میقات اکتفا کردم حساب کردم وقتی اومد بهم نایلون بده گفتم نمیخوام خیلی وقته که از سر احترام به طبیعت وقتی میبینم میتونم توی کیفم بذارم دلیلی نمیبینم که نایلون بگیرم از مغازه بیرون اومدم به عکس جلال روی کتاب نگاه میکردم و ورق میزدم دیدم اومدم بذارم تو کیف دیدم کیف دوشیم کوچیکه به اندازه موبایل و کارت پولم جا داره پشیمون شدم از احترام به طبیعت اما کتاب رو دست گرفتم همینجور توی خیابون قدم میزدم از هر طرف که میگرفتم عکس جلال به بقیه چشمک میزد یکی دو جایی که ایستادم کار داشتم دیدم به کتاب دستم نگاه کردن و به جلال. یه مغازه دار گفت اهل کتاب خوندنی یا فقط دست گرفتی گفتم هعی وقت داشته باشم با یه حالتی گفت جلال آل احمد نمیدونم شاید مغازه دار فک کرد من کتاب رو دست گرفتم توی خیابون راه میرم تا به بقیه نشون بدم یهو یاد  این جمله شهید آوینی افتادم:  کتاب انسان تک ساختی» هربرت مارکوزه را - بی آنکه آن زمان خوانده باشمش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند عجب، فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی میفهمد.

بی خیال شدم اومدم عابر بانک باید پول میریختم به حساب به یه بنده خدایی از دیشب توی ذهنم چهارصد و چهل تومن بود حتی وقتی زنگ زدم که از مامانم دوباره بپرسم چقدر منتظر بودم بگه چهارصد و چهل تومن برای همین شاید عددی مامانم گفت رو نفهمیدم رفتم و چهارصد و چهل تومن ریختم به  حساب طرف به طبیعت احترام گذاشتم ته فیشش رو نگرفتم مامانم گفت یه مقداری هم پول از حساب بابات بگیر ولی چیزی به بابات نگووو بابام گفته بود موجودی حساب رو بگیر من  موجودی رو نگاه کردم به طبیعت احترام گذاشتم و رسید نگرفتم  داشتم همچنان به سمت خونه پیاده میرفتم کنار خیابون یه تعداد زیادی پوشک بچه نه توی سطل زباله بلکه کنارش افتاده بود بوی بدی میداد صحنه بدی هم بود پر از مگس حالم داشت بد میشد تا چند متر بعدش هنوز بو میزد به دماغم خواستم وقتی رسیدم خونه زنگ بزنم از خواهر بزرگم تشکر کنم که طبیعت احترام میذاره و امیر حسن رو با کهنه میبنده نه پوشک میدونید که پوشکم تجزیه نمیشه  وقتی رسیدم خونه مامانم گفت پول ریختی به حساب یارو گفتم آره چهارصد و چهل تومن مامانم انگاری برقش گرفت چهارصد و چهل تومن چراا گفتم خودت گفتی گفت من گفتم دویست و چهل تومن به شک افتادم واقعا نمیدونستم چقدر ریختم بحثمون شد که چرا من اینقدر سر به هوام چرا هیچی یادم نمیمونه رسیدم نداشتم که ببینم چقدر ریختم باید زنگ میزدیم از خود یارو میپرسیدیم که چقدر ریختیم زنگ زدیم چهارصد و چهل تومن ریخته بودم بابام گفت موجودی حساب رو گرفتی هرچی فکر کردم یادم نیومد چقدر تو حساب بود رسید هم برای احترام به طبیعت نگرفته بودم باز هم بهم گفتن تو چقدر سر به هوایی حالم گرفته شد انصافا خواستم حال بقیه رو بگیرم وسط اتاق بلند بلند داد زدم مامان بیا پولی که از حساب بابا برات گرفتم و بگیر یادم نره بعد دوباره بهم بگی سر به هوا
 
تمام این مدت از عصبانیت و خود خوری جلال رو توی دستم لوله کرده بودم یکهو بازش کردم نگام به عکسش افتاد یاد سیمین همسرش افتادم که چقدر قربون صدقه خوش تیپی امام موسی صدر رفته بود.

پ ن داشتم فکر میکردم واقعا من سر به هوا هستم یا نه دیدم نه من سر به هوا نیستم ذهنم خیلی شلوغ تر



یک بار قبل تر ها نوشته بودم من از عددهایی که به دو میچسبند واهمه دارم

کمتر از پنج شش روز دیگر آخرین عدد دو ثابت زندگیم تمام میشود 

من هیچ وقت دیگر هجده سالگی را قرار نیست تجربه کنم 

شوق بیست سالگی راهم دیگر نمیکشم عاشق رسیدن به بیست و چهار سالگی هم نمیتوانم باشم

قطعا دلهره بیست و پنج سالگی راهم دیگر ندارم

قرار نیست دیگر به بیست و هفت سالگی برسم و با خودم فکر کنم که چیز دیگری تا سی سالگی نمانده 

تمام این سه دهه ای را که تجربه کردم فقط میتوانم به پستوی ذهنم بسپارم گاهی با خاطره هایش بخندم 

گاهی زنگ بزنم به آدم های بیست و دو سالگیم و هی از آن روزها بگوییم و بخندیم

گاهی گریه کنم

گاهی حسرت اشتباه هایم را بخورم 

اما هر چه که بود گذشت نمیدانم  قرار است با هر عددی که به سه میچسبد در زندگیم چه چیزی را تجربه کنم

برای سی سالگیم حرف ها دارم بماند برای بعد


پ ن یک بار توی بیست و پنج سالگی آرزو کردم کاش این از این روزهای زندگیم رد میشدم کاش یهو مینوشت پنج سال بعد باورم نمیشه به این زودی رسید به پنج سال بعد

اولین هدیه تولدم رو گرفتم کتاب جز از کل دومیش یه عطر خیلی خوش بو بود سومیش نمیدونم قراره چی باشه 


می روی دور نرو قبل پشیما شدنت

فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است

قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم

بنشین چای بریزم. بنشین تازه دم است


.سـلامٌ عـلـى رسـائـل لـم تُرسـل خـوفـاً مـن بـرودة الـرد .




بعد از چهارده پونزده سال توی خیابان دیدمش نگاهش را ید انگاری نمیشناسد یعنی بیشتر نمیخواست که بشناسد شاید بعد از این همه سال هنوز توی سرش جیغ میکشیدم 

شاید هنوز توی ذهنش پایم میان آن تخته لعنتی و ویلچرش گیر کرده است شاید هنوز اشک های من دارد گوله گوله از گونه هایم پایین میاید

نمیدانم اما نگاهش را ید

ویلچری بود با یک تصادف از سوم دبستان ویلچری شده بود سوم راهنمایی بودیم زنگ های تفریح باهم میماندیم توی کلاس خجالت میکشیدم از کلاس بیرون بروم  همه میرفتند و من به این فکر میکردم نهایت بی رحمیست که تنها توی کلاس بماند حیاط مدرسه پله داشت و باید چند نفر خودش را با ویلچرش بلند میکردند و از پله ها بالا پاییین میبردند وزنش هم کم نبود برای همین دوست نداشت زنگ های تفریح بیرون برود میماندیم توی کلاس و باهم  حرف میزدیم همین باعث شده بود باهم صمیمی شویم  برادرهایش صبح و ظهر میامدند دنبالش و ویلچرش را بلند میکردند از پله ها بالا و پایین میبردند توی همین رفت و آمدها انگاری بین برادرهایش و چندتا دخترهای مدرسه حرف و خنده ای رد و بدل شده بود که مدیر مدرسه مان آمدن برادرهایش به مدرسه را قدغن کرد ناراحت بود آبدرچی مدرسه گفت اگر یکی از بچه ها باشد هر روز خودم کمکت میکنم برای رفت  و آمد من قول دادم هر روز صبح زودتر از او توی مدرسه باشم با ابدارچی برای رفت و آمد کمکش کنیم بلند کردن ویلچرش کار سختی بود یه تکه تخته پهن و بزرگ پیدا کردیم و گذاشتیم و از روی آن رفت و آمدش راحت شد دیگر لازم نبود ویلچر را بلند کنیم آبدرچی از جلو میکشید و من هم از عقب هل میدادم

یک روز وسط همین هل دادن ها تخته شکست آبدارچی از جلو نگهش داشت پای من میان تخته و ویلچرش گیر کرد از درد جیغ میکشیدم وزن سنگینش مانده بودی روی پای من که وسط تخته شکسته گیر کرده بود نمیدانم بیشتر درد کشیدم یا خجالت کشیدم نمیدانم او  بیشتر خجالت کشید یا درد کشید پایم که از وسط تخته شکسته بیرون آمد نمیتوانستم به خاطر جیغی که کشیده ام به چشمانش نگاه کنم او هم نمیخواست به چشم های من نگاه کند هر دو  از نگاه به هم فرار میکردیم همش با خودم میگفتم دختر نمیمردی اگر جیغ نمیکشیدی حالا چطور میشد، چرا باید اینقدر کم تحمل باشی  هر بار خواستم بگویم که اشک های آن روز از ناراحتی به خاطر جیغی بود که کشیدم نشد هی میخواستم بگویم انقدر ها هم درد نداشت اما نمیشد انگاری جیغ من را هر روز صبح یکی توی سرش میکشید و میامد مدرسه که بعد چند,وقت دوست نداشتن درس را بهانه کرد به خانواده اش گفت من از درس خواندن بدم میاید و دیگر مدرسه نیامد و بعد از آن هیچ وقت هم دیگر را ندیدم 

ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم تا همین چند وقت پیش حسابش میکنم نزدیک پونزده سال گذشته است اما نگاهش را ید شاید هنوز خجالت میکشید و من هنوز جیغ میکشیدم هیچ وقت فرصت نشد بگویم من هم هنوز خجالت میکشم 


گاهی توی زندگی باید درد کشید اما حرفی نزد دردها که ساکت میشود به خاطر جیغ های بیخودی که کشیده ای خجالت میکشی


پ ن : تابه حال به این فکر کردید  اگر مجبور باشی بین کور شدن و کر شدن یکی را انتخاب کنی کدام را انتخاب میکنی ؟؟؟؟


بعدا نوشت:یخ میکنی گاهی فقط دعا میکنی کاش اشتباه کرده باشی گاهی اشتباه کردن چقدر میچسبد 


 


گاهی وقت ها دلتنگ میشوی 

 

دلتنگیی از جنس نمیدانم ها
دلت میخواهد جایی را پیدا کنی 
خلوتی، گوشه ای، حریمی، حرمی، و شاید حتی بیابانی که فقط تو باشی و تو باشی و خدا و خدا و خدا.
 
پ ن خواستید این صوت را گوش کنید شاید شبیه من دلتان گرفته بود شاید اشک هایتان جاری شد 
این صوت همدم سحر های رمضان امسالم بود

آن که از حقارت زندگی روزمره خود گریخته و به اینجا آمده، می خواهد جلال ابدیت را در زیبایی بارگاهی مجسم ببیند. و به چشم سر ببیند. این را تو بت پرستی بدان. اما با اساطیر چه می کنی؟ مگر نخوانده ای که حتی موسی به میقات رفت تا خدا را لمس کند؟ و به چشم سر ببیند. و دیگر قضایا. و آن وقت تو از او باج هم میگری. از همین مرد بت پرست شیعه یا حنفی یا زیدی یا بهره ای که به زیارت آمده. و مگر تو ن و منکر مردمی؟ یا دعوت جدیدی آورده ای؟ قریش که حاجبان آن خانه بودند با سپردن رسم حج به اسلام ایمان آوردند و تو اکنون ریزه خوار نعمت آنانی. و اگر این چاه های نفت ته بکشد، که نردبان صعود تو بود از عربیت چادر نشینی جاهلی، به حکومتی متعصب، نمی بینی که باز محتاج این خلایق حجاجی؟ و ببینم نفت زودتر ته می کشد یا این ادب هرساله حج؟ این ها را حتما می دانی. اما نمی بینی که درین اجتماع هرساله چه نطفه ای نهفته است برای دنیایی بودن. برای حقارت ها را فراموش کردن. و جزء ها را در کل فراموش کردن. (اهه! مثل اینکه دارم غرب زدگی» را دنبال می کنم!)


پ ن نمیدونم چرا زودتر کتاب خسی در میقات رو نخوندم بعضی از قسمت های کتاب رو دوست داری چندین بار بخونی و چقدر خووب جلال توی دهه چهل ناتوانی سعودی ها رو توی اداره حج به تصویر میکشه قسمت های قشنگش رو میذارم حوصله داشتید بخونید


هرنوبت، فوتوی سه در چهارت را توی کیف پولم میبینند،با سرکوفت و سرزنش،اعصابم را به سیخ می کشند

یا تو خوش قیافه نیستی

یا قاطبه ی این شهر کج سلیقه اند

چشم هایت اما گواهی می دهند دومی به یقین نزدیکتر است!( محسن رضوانی کتاب گچ پژ)


 


 


غروب رفته ام ماه را رصد کنم 

فردا را یوم الشک اعلام میکنم

نمیدانم هنوز به دنیا آمده ام یا نه.

.

.

.

مگر میشود به دنیایی که تو در آن نیستی من آمده باشم

 

 

این آهنگم تقدیم به شما و به خودم فردا تولدم خب

 

 

 


مامان من کلا خیلی آدم همسایه داری هستش اصلا عجیب هوای همسایه ها رو داره جوریه که ما یهووو میبینیم بعضی چیزا تو خونه گم شده بعدا کاشف به عمل میاد مامانم داده همسایه همه چی هم قرض میده جار و برقی مخلوط کن اتو و

یه همسایه داریم افغانی هستن جدید اومدن مامانم گفت غریبن رفت باهاشون صحبت کرد و گفت هرچی خواستید تعارف نکنید بیاید از ما بگیرید

اینا یه روز اومدن گوجه گرفتن گفتیم خب طبیعیه

یه روز دیگه اومدن یخ گرفتن گفتیم خب طبیعیه

یه روز دیگه اومدن گفتن اتو میخوایم دادیم 

دیروز اومدن میگن ببخشید یخچالمون سوخته میشه یخچالتون رو به ما قرض بدید

من عین اسب آبی دهنم باز مونده بود یخخخخخچال قرض بدیم

به مامانم میگم دقیقا چیکار میکنی که ملت میان یخچااااااال قرض میخوان


شما تا حالا شده برید از همسایتون یخچال قرض بخواید 


از بچگیم همیشه دوست داشتم برادر داشته باشم

راستش وقتی میدیدم یکی داداش داره  داداشش بهش زنگ میزنه باهم حرف میزنند حتی باهم دعوا میکنند حسودیم میشد 

خواهر بودن با داشتن برادر تکمیل میشه  اگه صدتا هم خواهر داشته باشی ولی یه برادر نداشته باشی که براش خواهری کنی اون رسالت خواهرانت ناقص میمونه حتی به نظرم معنی برادر هم با وجود خواهر تکمیل میشه 

یه معلم عربی داشتیم میگفت عربا یه ضرب المثلی دارند میگن خواهر بدون برادر عین سرباز بدون سلاح توی میدون جنگه 

گاهی حس میکنم دلم تنگه برای برادری که ندارم برای برادری که نیست 

کربلا که بودم اطراف تله زینبیه  ایستاده بودم به این فکر میکردم خدا بهترین رابطه جهان رو گذاشت برای بزرگترین اتفاقی که میخواست رقم بزنه ماجرای کربلا در بطن یک رابطه خواهرانه و برادرانه ظهور پیدا کرد خواهری که تا آخرین لحظه برای برادر خواهری میکند برادر تکیه گاه است اما خواهر پناه گاه است در کربلا به این فکر میکردم اینجا زینب با تمام خواهرنگیش پناه برادر شد 

حس میکنم  وقتی میانه گودال رسید دلش میخواست چادرش را پناه جسم از هم پاشیده برادر کند 

حتی گاهی فکر میکنم مشهد بدون قم چیزی کم داشت چیزی شبیه پناه چادر یک خواهر


پ ن ببخشید اگه عید بود و اینجوری نوشتم همه اون چیزی که میخواستم رو ننوشتم چون نتونستم حرف دلم رو بزنم 


گاهی وقت ها واقعا نمیفهمی
من الان تو همون حالت نفهمیدنم


چقدر خوبه آدم دوست خوب داشته باشه از همینجا میخوام علنا از

ام شهراشوب تقدیر و تشکر به عمل بیارم به خاطر اینکه دوست خوبی هست با اینکه امشب حالش خوب نبود نشست نق و نوقای من رو گوش کرد تا من حالم خوب بشه



هفته آینده یه قرار مهم گذاشتم  با یه نفر اصفهان امشب دقیقا به تاریخ همون روز قرارم بهم پیشنهاد حضور در یک اردوی دانش اموزی به عنوان کادر آموزشی داده شد دلم میخواد این اردوو رو برم چون نیاز دارم به اینکه برم یه جایی و چند روزی صبح و شب کار کنم موندم قرارم رو چه جوری کنسل کنم یه دوستی که باهاش خیلی راحت نیستم بعد یه ما و نیم تونستیم این تاریخ رو جور کنیم بهش پیام بدم بگم نمیام خیلی بد میشه خیلیییی ولی دلم اون اردو رو میخواد بعد تازه به استاد راهنمامم قول دادم تابستون دو هفته یه بار برم دانشگاه به این یارو تو شهرک عملی تحقیقاتی هم قول دادم فرایند ارزش گذاری برند رو بیرون بیارم و چندتا برند رو ارزش گذاری کنم همه این کارا رو هفته آینده باید برم اصفهان تحویل بدم ولی دلم حضور توی این اردووو رو میخواد واقعا موندم چیکار کنم اگه این اردو رو برم احتمالا باید قید همکاری توی پروژه شهرک رو بزنم ولی دلم اردووو رو میخواد به نظرم آدم باید به حرف دلش گوش کنه منم به حرف دلم گووش میکنم 


برام چند تا داستان کوتاه فرستادند که مثلا داوری کنم از بینش دوتا رو انتخاب کنم به مناسبت جشنواره روز دختر خیلی سخت بود برام قضاوت کردن بین داستانا میترسیدم حقی رو ضایع کنم کلی قواعد گذاشتم که بر چه اساسی داستانا رو انتخاب کنم مبادا بی انصافی بشه
دارم نگاه میکنم این مدت چقدر قضاوتای نا به جایی  کردم چقدر با چیزای سطحی که دیدم حکم کلی دادم 

یه نکته جالبی رو خوندم بگم شاید برا شماهم جالب باشه میگن خدا دوتا فرشته گذاشته رو شونه چپ و راستمون برا اینکه اعمال بد و خوبمون رو بنویسن اونوقت اون فرشته ای که اعمال خوبمون رو مینویسه هر روز عوض میشه هر روز یه فرشته جدید میاد برا نوشتن اعمال خوب ولی اون فرشته ای که اعمال بد رو مینویسه همیشه ثابته دلیلش خیلی باحاله دلیل عوض شدن فرشته های اعمال خوب اینه که روز قیامت یه گروهی از خوبان بیان و شهادت بدن به کارای خوب ما و برای کارای بدمون فقط یک شاهد وجود داشته باشه قطعا شهادت یک گروه از خوبان ارجحیت داره بر شهادت یک نفر
خیلی بهم چسبید این داستان شاید به شماهم بچسبه 

پ ن .چه کسی میدانست 


پدر بزرگم خیلی اهل شعر بود اصلا همین اهل شعر بودن ماها همگی از سمت پدر بزرگم به ما رسیده است همچنان که خطش خیلی بد بود همین بد خط بودن ماها هم از پدر بزرگ به ارث رسیده است و بسیار هم ولخرج و دست و دلباز بود و همین ولخرجی ها و بی حساب و کتاب بودن های خانواده ماها همگی از پدر بزرگ رسیده است هیچ وقت هم در خانه اش را نمیبست همیشه باز بود به شدت هم چایی بود اگر کسی میگفت چایی نمیخورم به فحش هایش مبتلا میشد که تو آدم نیستی که چایی نمیخوری  در اوووج خستگیش وقتی چایی میخور میگفت آخیییییی انگاری پیغمبر از گلویم پایین رفته است بر همین اساس است که ماها همگی چایی خور شدید هستیم  محال بود بروی کنارش بنشینی و برایت شعر نخواند از شعر های چاله میدانی تهران قدیم گرفته تا حافظ و سعدی و مولوی


یک بار به من گفت دختر بیا اینجا بشین ببینم رفتم کنارش نشستم گفت تو که اینقدر مدرسه رفتی و درس خوندی حالا من اون موقع راهنمایی بودم بگوو ببینم این شعر ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد مال کیه؟؟
منم خوشحال از اینکه بلدم میگفتم برا حافظه میگفت تو و حافظ باهم غلط کردی که میگی این شعر برا حافظه من چشام چارتا میشد میگفتم بابایی بخدا این برا حافظه میگفت پاشو برو معلوم نیست تو اون مدرسه چه مزخرفاتی یادتون میدن میگفتم خب شما میگی برا کیه بگوو من بدونم 
بعد شروع میکرد بلند بلند این شعر رو خوندن ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد / دل رمیده ما را انیس و مونس شد/ نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت(به اینجا که میرسید بغض میکرد و میزد زیر گریه بقیش رو نمیخوند ) بعد گوشه لباسش رو بالا میارود صورتش رو پاک میکرد و میگفت دختر این شعر رو حضرت علی سر سفره عقد برا حضرت زهرا خونده در وصف حضرت محمد بعد من یه چند دقیقه هنگ میکردم اصلا نابوووود میشدم بعد ویندوزم که بالا میومد بعد یک هنگ طولانی میگفتم بابایی  آخه  این شعر که فارسی هستش  حضرت علی عربی صحبت میکرده چه جوری این رو خونده بعد اینجا پدر بزرگ ما در کمال مهربانی و عطوفت یک مقداری فحش نثار معلم های مدرسه ما میکرد که این مزخرفات رو توی سر ما کرده بودن 

یکبار تازه که مادر بزرگم فوت کرده بود رفتم کنارش نشستم گفتم چطوری بابایی خوبی گفت خوووووب خووووب بعد یکهوو دوباره گوشه لباسش رو بالا آورد و اشک صورتش رو پاک کرد و گفت هعی ننه بی معرفتتون روزگارم را سیه کردست و میگوید شب است/  آتشی بر جانم افکندست و میگوید تب است

پانوشت طنز گونه : یک بار هم داشت گوشه حوض حیاطشان که شکسته بود درست میکرد یکهوو صدای من زد که دختر بپر توی اتاق آخری ماله را بردار و بیاور واقعیتش من ده دوازده ساله هنوز ماله ندیده بودم هرچه رفتم گشتم نفهمیدم ماله چی هست اومدم و گفتم ماله ندارید با همان لحن چاله میدانبش گفت ماله داریم ولی شما چشمانتان نابینا تشریف دارد و ماله را نمیبینید مادر بزرگم به کمکم آمد و ماله را آورد و به طرز حمایتگونه ای گفت بچه چه میداند که ماله چی چی هست اینجا بود که پدر بزرگم باز کمی معلم های مدرسه و آموزش و پرورش را نوازش زبانی داد که خاک بر سر آن مدرسه ای که به شما یاد نداده ماله چی چی هست 
آنوقت ها به این فکر میکردم اینکه من بدانم ماله چی چی هست به چه دردم میخورد اما حالا که هیئت دولت را میبینم و اینکه مهم ترین وظیفه  در دولت ماله کشی هست  فهمیده ام که قدما چه خوب گفته اند آنچه پیر در خشت خام میبیند جوان در آینه نمیبیند آن روزها اگر ور دست پدر بزرگم ماله کشی یاد گرقته بودم الان من جای عراقچی و نوبخت و حتی ظریف و شاید هم خود بودم 



عاقا امروز  داشتم توی پست های پیش نویس شده سالها قبلم توی همین وبلاگ میگشتم اون روزا که  هنوز اینستا نرفته بودم یه عالمه پست پیش نویس شده قدیمی دارم برای سالهای نود و چهار و پنج که بعد از ترک وبلاگ هیچ وقت ثبت نشد بین اون پستا این دست نوشتم رو پیدا کردم خیلی خوشم اومد نمیدونم کی این رو نوشتم ولی خب جالب بود برام تصمیم گرفتم امروز انتشارش بدم 



من برایت یک غزل گفتم 

یک غزل ساده 

یک غزل بی ادعا 

یک غزل از جنس شبهای بلند بی تو در آوار سرد آرزو هایم

یک غزل از جنس شبهای بلند قدر گفتم

شب گذشت آن شب که تقدیرم رقم خورد و 

این ملائک با تمام مهربانیشان 

اما نمیدانم چرا 

در کتاب زندگیم 

بی تو بودن را رقم کردند


ابوی گرامی فرمودند که چرا همش من برم نون بگیرم حال ندارم منم پیشنهاد دادم که باشه من میرم نون میگیرم امشب شما املت درست کن برگشتم شام بخوریم گفت واقعا میری نون بگیری گفتم آره به شرطی که درست کردن شام باشما گفت باشه تا بری بگیری و برگردی من املت درست کردم مامانمم گفته بود من شام نمیخورم هیچی هم درست نمیکنم من رفتم نون گرفتم رسیدم خونه دیدم  املت آمادست آقا چشمتون روز بعد نبینه اولین لقمه که خوردم اینقدر بد مزه بود نمیدونم چی چی بهش زده بود یک بوی بدی میداد من یه لقمه هم نخوردم نشستم عقب حضرتش تا تهش خوردند به رو خودشونم نیاوردند که من از راه رسیدم گشنمه بهش میگم خدایی چیکارش کردین اینقدر بد مزست میگه راستش دیدم دوتا دونه تخم مرغ بیشتر نیست گوجه هم کمه  اگه خوشمزه درست کنم میای میشینی میخوری خودم سیر نمیشم نمک بهش نزدم که مزه نداشته باشه روغن شتر مرغم ریختم توش میدونستم از بوش بدت میاد که نتونی بخوری 
من اینجور مواقع هیچ حرفی ندارم برای زدن جز سکووووت
 

اول نوشت:گوشی ال جی دوست داشتنیم که به سرقت رفت تمام خاطرات پیاده روی اربعین پارسال هم به سرقت رفت هنوز وقتی یادم میاید آه از نهادم بلند میشود از امروز تقریبا صد روز تا اربعین مانده است تصمیم گرفته ام هر پنج شنبه هر چقدر که یادم مانده است از آن روزها از اول اولش که چطور شد راهی شدم بنویسم حوصله تان کشید بخوانید نکشید نخوانید دلی مینویسم ذره ذره هرچیزی که به یادم مانده

و اما اولش چگونه عاشق شدیم:اولین باری که برای کربلا رفتن اقدام کردم یازده سال پیش بود سال هشتاد و هفت دانشجوی سال دومی بودم  تازه عضو کانون بوی بهشت دانشگاه شده بودم فقط چندتا دانشگاه توی کشور این کانون رو داشتند و دانشجویی کربلا میبردند اون هم با چه سختی دو سه دور اول یعنی سالهای هشادو چهار و پنج اصلا دخترا نمیبردند خطر داشت از سال هشتاد و شش یه کاروان نصفه دخترا هم بردن و کم کم راه افتاد که کاروان مستقل دخترا ببرند و منم شدم عضوی از کانون از همون سال هوایی کربلا شدم هربار که  کاروان ها رو  میبستم برای رفتن حسرت میکشیدم که چرا مامانم نمیذاره برم بارها پشت خوابگاه یاس از حسرت نرفتن گریه کردم سال نود و سه طاقتم تاب شد و بدون اینکه به کسی بگم رفتم پاسپورت درست کردم و با دانشگاه امیر کبیر برای پیاده روی اسم نوشتم گفتم هرجوری شده میرم چند روز قبل حرکت تو خونه گفتم من دارم میرم که مامانم طبق معمول که میدونه نقط ضعف من اینه که بگه ازت راضی نیستم اگه بری این رو گفت و منم نرفتم و حسرتش باز به دلم موند سال نود و چهار دوباره همون ماجرا تکرار شد و باز من موندم دیگه سال نود و پنج وقتی اربعین بهم اجازه ندادند برم سر یک ماجرای خیلی اتفاقی گذاشتند کربلای زیارتی رو با نهاد دانشگاه برم این شد اولین کربلام بعد از هشت سال دست و پا زدن برای رفتن ولی دلم اربعین میخواست هر سال نزدیک اربعین که میشد انگاری تو دلم آتیش میگرفت که چرا نمیتونم برم با اینکه میدونستم نمیذارند ولی باز اسم مینوشتم کارای رفتن رو انجام میدادم فقط به عشق اینکه اسمم بین زائرا باشه  چند روز مونده به حرکت میگفتم من دارم میرم مامانم دعوااا که چرا مثل بقیه سرت توی درس و کتابت نیست چرا هر روز میخوای یه جایی بری دانشگاه رفتی یا تور زیارتی یه روز مشهد یه روز جنوب یه روز قم یه روز ساز کربلا. ولی مگه من راضی میشدم اربعین دیوونم کرده بود پارسال دیگه حالم دست خودم نبود یه حال عجیب و غریبی داشتم  حَتَّی عِیلَ صَبْرِی فَلَمَّا ضَاقَ صَدْرِی  حالی که میدونستم دوای دردش فقط پیاده روی هستش ولی مگه مامان بابام راضی میشدند به رفتنم یک هفته نمیتونستم غذا بخورم من وقتی نمیتونم غذا بخورم یعنی دیگه صبرم تموم شده و همه اعضای بدنم در راه رسیدن به هدفم دارند باهام یاری میکنند تا یکشنبه وقت داشتم که پاسپورتم رو تحویل بدم چهارشنبه حرکت بود هر راهی که میرفتم جلو اجازه نمیدادند میگفتن نه پیاده روی اصلا شب آخر تا صبح گریه کردم میدونستم تنها کسی که میتونه دل مادرم رو آروم کنه داییم هستش که خودشم سالهاست توی کربلا موکب داره و هرسال میره بهش پیام دادم بیا خواهرت رو راضی کن قول داد راضی کنه ولی نکرد یعنی اصلا اینقدر سرش شلوغ شد که یادش رفت از این داییم که نا امید شدم رفتم سراغ اون داییم همون داییم که توی عراق شهید شد مامانم یه دونه لباس از داییم داره که قبل شهادت تنش بوده اون رو برداشتم و شروع کردم به توسل حضرت رقیه تصور اینکه فردا صبح بهم بگن نه دیوونم میکرد تا صبح نخوابیدم مثل آدمی که میدونست آخرین فرصتشه و باید همه همتش رو بگذاره صبح سر صبحونه از چشمای پف کردم مشخص بود که گریه کردم قران رو باز کردم اون آیه ای اومد که به موسی میگه عصات رو بنداز و نترس و لاتخف دلم آروم شد که یکبار دیگه بگم وقتی به بابام گفتم تا امروز فقط وقت داره در کمال ناباوری گفت پاسپورتت رو بردار بریم دانشگاه برای ثبت نام باید تعهد محضری از رضایت بابام میبردم من که تا اون روز سر خود همه جا رفته بودم حالا زورم میومد تعهد محضری ببرم هرکار کردم نشد از زیرش در برم وقتی رفتیم محضر برای تعهد بابام شروع کرد بندهای رضایت نامه رو خوندن رضایت به کشته شدن ناقص شدن و الخ یه نگاهی به برگه کرد و یه نگاهی به من و امضا کرد من یه نفس راحتی کشیدم بعد برگشت به محضر دار گفت یه تعهد محضری هم از دخترم بگیرید محضر دار گفت چه تعهدی گفت تعهد اینکه یا سالم برگرده یا کلا برنگرده یه خنده ای کردیم و من چشم انتظار حرکت.


سکوت کرده ایم به احترام همه حرف های نگفته ای که مانده است

سکوت کرده ایم شاید میان سکوت ها پیامبری به سخن در بیاید 


پ ن خسته ام شدید سه چهار روز هست هیچ تلفنی جواب ندادم هیچ پیامی هم

یه دوست جدید پیدا کردم باشگاه سوارکاری داره گفته بیا کلاس سوار  کاری یه جورایی اغفال شدم برم ولی هزینش برام زیاده بعدم حالا برم کلاس سوار کاری اسب از کجا بیارم ولی تصورشم برام هیجان انگیزه اسب سواری قول داده رفاقتانه بابت هزینش باهم کنار بیایم اگه کنار اومد میرم میام از تجربه هاش براتون میگم 

دلم میخواد یه کافی شاپ با اون ویژگی ها و مختصاتی که خودم میخوام داشته باشم از کار اداری متنفرم کاش یه مغازه بود یکی بهم میداد میگفت هر کار دلت میخواد با این مغازه  بکن 

صبح زود این گل و این زنبور رو دیدم 

اصلا روح و حسی صبح زود داره هیچ زمانی از روز دیگه نداره فکر میکنم اونایی که تا لنگ ظهر میخوابند هیچ وقت زیبایی های زندگی رو درک نمیکنند


گاهی وقتا بعضی از آدما یه سری از واقعیتای زندگی رو بهت میگن ولی تو حاضر نیستی قبول کنی چون اگر اون واقعیت ها رو قبول کنی مجبوری پیش فرض های خودت رو به هم بزنی ولی توی دلت مطمئنی که حرفشون درسته  

این نوع لجبازی در مقابل پذیرش واقعیت ها میتونه مسیر زندگی آدم رو عوض و توی یه مرحله ای وقتی جوونی و دورانی که میتونی خیلی از کارها رو بکنی گذشت تازه میفهمی که اون واقعیت هایی که ازش فرار میکردی رو اگه پذیرفته بودی شاید اولش با دلت هماهنگ نبود اما چقدر مسیر زندگیت بهتر رقم میخورد


اما از اون ور سکه هم هست اگر که پا به دلت ندی و بخوای فقط بر اساس منطق و واقعیت ها عمل کنی وقتی یه دوره ای از زندگیت گذشت حسرت میخوری که هیچ وقت به خاطر دل خودت عمل نکردی همش از خیلی چیزایی که دوست داشتی گذشتی و حسرت میخوری که کاش به دلت عمل کرده بودی حتی اگه شکست میخوردی در عوضش هیچ وقت گوشه دلت حسرت نبود 


چقدر خوبه صبح از خواب پا میشی ببینی پول اومده به حسابت حتی اگه وام باشه به قول فروغ،  من به پرداخت دیگر نیندیشم که همین پول داشتن زیباست

به پیراهنی فکر میکنم /که مرگ من در آن اتفاق میفتد

نکته تا حالا به این فک کردید توی کدوم روز هفته توی چه ساعتی قراره بمیرید به نظرتون آدما نسبت به روز ساعت مرگشون احساس خاصی دارند یعنی ناخود آگاه همیشه توی اون لحظه یه حس خاصی داشته باشند که علتش رو ندونند


بی خبری هم بد دردیه

 






دلم حرم میخواهد 

خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم

اجازه داد فقط اهلی شما باشم



سر در گُمیم داده گره در گره انبوه 

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


دلم برای تو تنگ است ضامن آهووو


سلام

تقریبا چهارماه است که بعد از  چهار سال برگشتم وبلاگ واقعیتش فکر نمیکردم اصلا دنیای وبلاگ هنوز زنده باشد و کسی هم فعال باشد بیشتر برگشتم به هوای پر کردن جای خالی اینستا آمده بودم که بدون مخاطب بنویسم اما یکهو دیدم چقدر دوست پیدا کردم چقدر وبلاگ های خوب سرپا وجود دارد آدم هایی که به معنای واقعی بلاگر هستند 

ماندن موقتی هم تبدیل شد به ماندن دائمی و رفت و آمدها و دوست پیدا کردن ها و کم کم  هم دارد هر روز به دنبال کننده ها اضافه میشود و پست های بدون نظر و مخاطب دارد به پست های نظر دار تبدیل میشود قطعا نمیتوانم اینجا را تعطیل کنم چون به جز این چهار ماه من چهارسال اینجا خاطره دارم پست هایی که نوشته ام و ثبت نشده 

اما تصمیم گرفته ام بروم  نمیدانم حداقلش تا از سر گذراندن دوتا امتحان مهمم که برایم حیاتی است و حداکثرش را خودم نمیدانم دلم نمیاید بگویم برای همیشه چون میدانم عمرا طاقت بیاورم و بر نگردم 

دلمشغولی این دوتا امتحان و دغدغه اینکه میخواهم تا قبل از پیاده روی اربعین یکیش را از سر گذرانده باشم اجازه نمیدهد خیلی آنجوری که دلم میخواهد بنویسم به روزمره نویسی مسخره ای گرفتار شده ام 

علی الحساب سبو را حلال کرده و  اگر سخنی بر زبان راند نه از سر غرض بود که او هرگز نمیخواست حرفی بزند که به تعصبی و تزیدی کشیده شود و  خوانندگان این وبلاگ گویند شرم باد این پیر را و بد نیست بگویم  که این سبو اگر در رفتار بسیار خشک و جدی است در گفتارش بسی اهل طنز و تکه انداختن من باب همین اگر حرفی زده است که دلی را آزرده حلال نمایید  :)))الکی الان مثلا من ابوالفضل بیهقی هستم 

 

 

امضا 

کسی که با همه ریز نقشیش

در چشم بیکران شما جا نمیشود 

تا درودی دیگر بدرود

یا علی 

 


تا حالا به این فکر کردید بدترین موقعیت های متضاد توی زندگیتون چیه که اعصابتون خرد میشه

برای من چایی خور چایی دوست بدترین تضاد اینه که همزمان دلم چایی تازه دم داغ و آب هندونه خنک باهم بخواد 

یعنی الان با یه دستم به دسته قوری گرفتم یه دستم به ظرف آب هندونه  موندم کدومش رو بخورم  هر دوتاشم رو به شدت میخوام  الان دارم فک میکنم اگه چایی بریزم تو آب هندونه و باهم بخورم چی میشه  

هم زمان که دارم به چایی آب هندونه باهم فکر میکنم دارم تحلیل میکنم چرا ظریف تحریم شده  مگه زبان دیپلماسی دنیا رو بلد نبود دو حالت بیشتر نداره یا دنیا زبون نفهم بوده یا او زبان دنیا رو به خوبی بلد نبوده 

 

رفتم کافی میکس بخرم خیلی وقت بود نخریده بودم دوتاش سه و هشتصد به فروشنده میگم چه خبره؟؟ میگه هیچی سلامتی 

میگم خانوم بچه ها خوبند؟میگه آشنایی نده تخفیف نمیدم :))

 

 


از بچگی همینجوری بودم اگر چیزی یا کسی را دوست داشتم دیگر از جانم برایش مایه میگذاشتم اصلا برایم مهم نبود خوب است یا بد است مهم این بود که من دوستش داشتم دلبسته اش بودم 

بد است خیلی بد است  از همه چیزم به خاطر دوست داشتنم میزدم هنوز هم همینطوریم  

نمیدانم شاید هم خوب است اگر چیزی ارزش دوست داشتن داشته باشد

یکبار کلاس دوم دبستان بودم پدرم بعد از مدت ها ماموریت بودن  آمده بود سوغاتی برایم گل مو آورده بود 

گل موی دوست داشتنی سبز من هم از بچگی عاشق رنگ سبز یک روز توی مدرسه گل مویم را یکی از بچه ها گرفت که ببیند نمیدانم چطور شد که شکست درست چند دقیقه قبل از نماز ظهر بود باید میرفتیم نماز خانه نماز میخواندیم گل موی شکسته مانده بود توی دستم خیلی دوستش داشتم خیلی زیااد از همان دوست داشتن هایی که همه زندگیم شده بود 

رفتم نماز خانه صف اول ایستادم برای نماز گل موی شکسته را گذاشتم توی جا نمازم انگاری خودم شکسته بودم تمام وجودم درد میکرد توی نماز هق هق میکردم صدای زار زدنم به گوش مدیر مدرسه مان  رسید یکهوو بعد از نماز دیدم مدیرمان آمد جلو خم شد گل مو را از توی جانمازم برداشت صدای تلق تلق گل مو توی دستش را میشنیدم من خوش خیال را بگوو تمام نماز را داشتم به چسباندنش فکر میکردم ولی صدای تکه تکه شدن گل مووو توی دست مدیر انگاری همه چیز را از من گرفت 

گذاشت توی جا نمازم و گفت این را همیشه داشته باش تا بدانی هیچ چیزی توی زندگی ارزش این را ندارد که توی نماز برایش گریه کنی و رفت

هنوز صدایش توی گوشم است صدای نمیدانم دلسوزانه اش یا خشنش شاید هم صدای شکسته شدن گل مویم شاید هم صدای شکستن خودم

فکر کنم از همان روزها بود که خواستم به هیچ چیز و هیچ کسی دل نبندم هرچیزی که مجبور باشم برای نبودنش توی نماز صدای هق هقم بر صدای اهدنا الصراط المستقیمم غلبه کند 

هر وقت که دیدم دارم دل میبندم فرار کردم آدمیزاد که نمیتواند همه چیزش را برای دوست داشتنش بگذارد و بعد برای نبودنش توی نماز زار بزند .


پ ن طوقی پنج شنبه آمد خانه ما نشست روی حیاط دیدم که چشمانش انگاری یک حالی است امروز غروب رفتم کنارش نشستم چشمانش انگاری کامل بسته شده بود حالش ناخوش است نمیدانم چرا اینقدر دلبسته اش شده ام از غروب دارم برای نگه داشتنش بال بال میزنم


هنوز هم وقتی دل ببندم از همه چیزم برایش میگذرم.

هر آن گیاه که بر خاک دمیده ببوی 

اگر که بوی وفا میدهد گیاه من است




ترسم به عجز حمل نمایند وگرنه من

شرمنده میکنم ز تحمل زمانه را (صائب)


شاد میبینم 

تو و دنیای تو را 

آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی 

من دلم خوش به همین شادی توست (خودم )


طوقی ناخوانده  مهمان امروز صبح حیاط خانه بود 

انگاری خبری آورده بود 

آمده بود تا مرا یاد

طوقی مهمان

خیلی ناز و دوست داشتنی بود  


یه شماره ای توی مخاطبام هست چهارساله هرکار میکنم پاک نمیشه

سیم کارتمم سوزوندم دوبار گوشی عوض کردم ولی باز این شماره هست

امروز تلگرام و باز کردم نوشته بود همین شماره جوینت تلگرام

نه دیدمش نه میشناسمش نه اصلا میدونم کیه فقط چهار سال پیش سر یه ماجرایی  مجبور شدم یه بار تلفنی باهاش حرف بزنم 

و جالب اینجاست که همون سالها چند روز تلاش کردم برای پیدا کردن تلفنش ولی نشد دقیقا همون موقع که بی خیال پیدا کردن تلفنش شدم خیلی اتفاقی شماره رسید دستم از جایی که اصلا باورم نمیشد


هر دفعه اسمش رو توی مخاطبام میبینم بهم دهن کجی میکنه که تلاش نکن پاکم کنی من همیشه جلو چشمتم تا یادت باشه :.عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم  یعنی چه

پ ن بعد از حرف زدن با این خانوم یه اتفاقی افتاد که همه اون چیزایی که اتفاق افتادنش از نظرم قطعی بود تغییر کرد و شاید کلا مسیر زندگی من تغییر کرد

و چنین است امر پروردگار برگی از شاخه بی اذن او نمی افتد 


اول صبح واتساپ رو باز کردم یکی از دوستام  این آهنگ رو برام فرستاده بود تا الان ده بار گوش دادم فک کنم عصر دیگه حالم از این آهنگ بد بشه ولی فعلا تا مغزم پس نزده گوش میدم:))))

 

 

این شعر قیصر رو هم چند وقت پیش خوندم خیلی دوست داشتم 

نه ! 
کاری به کار عشق ندارم 
من هیچ چیز و هیچ کسی را 
دیگر 
در این زمانه دوست ندارم 
انگار                
این روزگار چشم ندارد من و تو را 
یک روز
 خوشحال و بی ملال ببیند 
زیرا هر چیز و هر کسی را 
که دوستر بداری 
حتی اگر یک نخ سیگار
 یا زهر مار باشد 
از تو دریغ می کند. 
پس 
من با همه وجودم خود را زدم به مردن 
تا روزگار، دیگر 
کاری به من نداشته باشد 
این شعر تازه را هم
نا گفته می گذارم .
تا روزگار بو نبرد .
گفتم که . 
کاری به کار عشق ندارم !

 


سخنرانی، کتاب، جلسات مختلف هی میریم میخونیم ذهنمون شده انباری از کلمات و جملات اخلاقی  

توی موقعی که همه چیز سر جاشه نه کسی عصبانیت میکنه نه از چیزی ناراحتی نه کمبودی داری روال عادی زندگیت خوبم به کار میبندی خوش اخلاقی، سعه صدر داری  حرفای قشنگ میزنی 

اما هنر اینه که توی اوج سختی این ها رو به کار ببندی 

چند سال پیش  یه دوست قدیمی رو دیدم از زندگیش برام گفت از سختیایی که بعد از ازدواج براش به وجود اومده با تمام توسل و توکل و به قول خودش در نظر گرفتن معیارهای اصلی برای زندگی ولی بعد از زندگی با یک همسری مواجه میشه  که هیچ وجهه مشترکی باهم ندارند و سختیایی که من داشتم شاخ در میاوردم چه جوری سه ساال تحمل کرده این زندگی رو 

خیلی راحت بهش گفتم عقل حکم میکنه طلاق بگیری گفت واسه چی این رو میگی گفتم واسه اینکه راحت بشی از شر این زندگی گفت من این همه سال خودسازی نکردم که با یه سختی کنار بکشم من تصمیم گرفتم با به کار گرفتن همه اون چیزایی که توی این همه سال شاگردی و رفت و آمدم با اساتید اخلاق این زندگی رو نگه دارم بهش گفتم خیلی غیر قابل تحمله گفت تو چه میدونی من تو این سه سال چه تغیراتی ایجاد کردم و همسرم رو از کجا به کجا رسوندم اگه بهت بگم اولش چی بود و الان چی شده


یکی دو سال گذشت دیدمش میخواست طلاق بگیره گفتم من بهت دو سه سااال پیش گفتم طلاق بگیر الان به حرف من رسیدی گفت اگر اون موقع طلاق میگرفتم با خودم میگفتم هیچ تلاشی نکردم برای ساختن این زندگی احساس بیهودگی میکردم ولی الان حداقل میدونم در حد توانم برای ساختن زندگیم تلاش کردم  و خودمم هم کلی ساخته شدم در این مسیر 

شاید سر انجام این زندگی طلاق شد شاید رویاییش این بود که همسرش کلی تغییر بکنه بعد همه چیز گل و بلبل بشه و رفیق ما خوشحال از نتیجه تلاشی که کرده و زندگی که داره 

ولی خیلی وقتا تغییر خیلی از چیزا خارج از حد توان ماست اما مهم اون تلاش و به کاربستن توانایی و دانسته هامون برای تغییر و اینکه زود میدون رو خالی نکنیم 

همیشه اون جملش که بهم گفت به نظرت برا چی این همه کتاب میخونیم جلسه میریم سخنرانی گوش میکنیم برا این نیست که با اینا زندگی خوب داشته باشیم برا اینه که با به کار بستن اینا بتونیم زندگی خوب بسازیم 

خیلی سخته توی مواقع ناراحتی و عصبانیت جوری رفتار کنی که بعدش مجبور به عذر و بهانه آوردن نباشی 


شاید آنقدر که ما فکر میکردیم پیچیده نبود 

سخت میکنیم

سخت

سخت که میشود که دیگر توانی نمیماند 


لنگ پیچیدگیست فعل شدن

ساده باش اتفاق می افتی

سیدتقی سیدی

.

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای " از تو پریدن " گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 
وقتی کلید در قفس من گذاشتی

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم نگاه کن این باغ سوخت 
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی !!! 

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی 
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟ 

مهدی فرجی


پ ن :با رفتنت به روی دلم خط گذاشتی 

میخندم از نبودن تو


ما طبیعی ها باید همیشه توضیح بدهیم 

باید توضیح بدهیم که چرا برنج هایمان عین محسن چهارشانه و قد کشیده نیست

یا چرا میوه هایمان یک شکل و یک اندازه نیست و گاهی هم حتی لک زده است

همین چند شب پیش شربت آلبالو آوردم برای یک نفر آوردم به رنگش ایراد گرفت و من باید توضیح میدادم که این شربت بازاری نیست خودمان درست کرده ایم 

یا مثلا چرا رب گوجه هایمان رنگ  غذا را قرمز قرمز نمیکند 

یا چرا چایی هایمان دیر دم میکشد و کم رنگ است

چرا روغن هایمان کمی طعم و بوی متفاوت دارد 

باید حتما توضیح بدیهم که این هندوانه از آن پیرمردی گرفته ایم که خودش توی زمینش کاشته  سم خورده نیست گلخانه ای نیست حتی اصلاح شده هم نیست برای همین رنگ قرمز قرمز ندارد  و طعمش هم متفاوت است 

بعضی ها اصلا دنیای طبیعی را فراموش کرده اند آنقدر به رنگ لعاب دنیای غیر طبیعی دچار شده اند که طبیعی بودن را غیر طبیعی میدانند

حالا اینها که اصلا مهم نیست بدترین قسمتش اینجاست که ما طبیعی ها باید یک روز خودمان را توضیح بدهیم 

دارم به روزهایی فکر میکنم که ما طبیعی ها باید برای بچه هایمان  توضیح بدهیم که چرا بینی هایمان کشیده و تراشیده و موزون نیست یا چرا همه ما ها گونه هایمان برجسته و قرمزی نیست چرا صورتمان عین آینه صاف صاف نیست  چرا لبهایمان یک روز بزرگ و یک روز کوچک نیست و هزاران چرای دیگر

ما طبیعی ها روزهای سختی را پیش رو داریم 

 پ ن: جمعیت زیادی روی پله برقی بود گیر کرده بودم بین دوتا خانم غیر طبیعی  که داشتند از عمل های جراحیشان میگفتند یکیشان گفت دکترم گفته حداقل تا یکسال دیگه هیچ عملی رو صورتت نباید انجام بدی تا الان ده تا عمل انجام دادم بینی و فکم خیلی خوب شده ولی گونم اونی که میخواستم نشده و من چنان از کلمه ده تا عمل فکم به روی زمین افتاد همینجور برگشتم و ناخودآگاه چند دقیقه به صورت طرف خیره شدم اونقدر حجم تعجبم زیاد بود که طرف برگشت بهم گفت خانم چیزی شده رفتم بهش بگم نه فقط میخواستم ببینم الان با ده تا عمل دقیقا شبیه چه موجودی شدی مگه آدم چشه که اینجور با خودتون میکنید والااااااا

 


واقعیتش این است که امساال حسی برای رفتن اربعین نداشتم به دلم که نمیتوانم دروغ بگویم 

نه ذوق زده بودم نه شوق مسیر را داشتم نه تلاشی کردم برای رفتن
اتفاقا دنبال کسی بودم که بگوید حق نداری بروی نمیدانم چرا نه تنها هیچ کسی با رفتنم مخالفت نکرد برعکس همه چیز خودش جفت و جور شد هنوز هم هنگم و شوک که چرااا نگفتند نه!!! قول داده بودم به خودم که اگر یک نفر هم مخالفت کرد با رفتنم سریع انصراف بدهم  از رفتن(البته دروغ نگویم استاد راهنمایم مخالفت کرد با رفتنم ولی خب من به خودم قول داده بودم  فقط حرف فامیل های درجه یک را گوش کنم دوستانمم همه تشویق کردند به رفتن)
هی من خواستم نروم هی خود به خود بساط رفتن جورشد

انگاری یک چیزی از درون مانع منصرف شدنم میشد
بر عکس هرسال نه تصاویر تلوزیون دلم را هوایی کرد
نه دوستانی که یکی یکی خداحافظی میکردند و میرفتند
نه مداحی های مطیعی و علیمی و بنی فاطمه تاثیر داشت (از شما چه پنهان کلی مداحی گوش دادم که شاید هوایی شوم فایده نداشت این دل سنگ شده است به این راحتی ها هوایی نمیشود)

ولی با همه اینهااا راهی شدم و چرایش را هم خودم نمیدانم

شاید باید برویم
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را میطلب
.
حالا که توی اتوبوس نشسته ام و خوب فکر میکنم میبینم نه انگاری دلم برای دم به دم کنار بساط چایی عراقی ها ایستادن و چایی سیاه و شیرین خوردن تنگ شده است
برای چانه زدن سر تعداد فلافل های عراقیِ  میان نان
برای خُبُذ گفتن هایمان
برای پیدا کردن موکبی که نهار ماهی بدهد
برای قبل اذان صبح پیاده راه افتادن
برای گیج شدن سر اینکه صبحانه چه  بخورم
برای پیدا کردن دوست هایی از کشورهای دیگر
برای زیر باران وسط بین الحرمین از این دسته مداحی به آن دسته رفتن
برای شب تا صبح توی حرم ماندن و هی میان خیمه گاه و بین الحرمین قدم زدن
برای دست کشیدن به انگور های ضریح پدر
برای همه اینهاا تنگ شده است
  خوب یا بد ، خواسته یا ناخواسته بخشی از جمعیتی  متکثر شده ایم که میانشان میتوان  به تکسر خودخواهی ها رسید.

فی الواقع نوشتیم که به این جمله برسیم حلال بفرمایید این سبوی شکسته و بسته را . 


حرم نرفته چه داند فراق یعنی چه
هر آنکه رفته بفهمد چقدر  غمگینم





 


 

کفاره شراب خوری های بی حساب

هوشیار در میانه ی مستان نشستن است

 

**شایدم (مخمور در میانه رندان نشستن است)

 

 

من پریشان تر از آنم که تو میپنداری

تو چند سال گذشته هر وقت میخواستم پیاده روی اربعین  برم  اینقدر مانع سر راهم وجود داشت پارسال که رفتم با خودم میگفتم یعنی میشه سال  آینده دیگه هیچ مانعی برای رفتنم وجود نداشته باشه باورم نمیشه که امسال هیچ مانعی به حز خودم برای رفتن به اربعین وجود نداره 

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز


لیست حضور غیاب رو بیرون آوردم داشتم حضور غیاب میکردم یهو رسیدم به اسم شمس تبریزی خوندن نام شمس تبریزی کافی بود تا  صدای قهقه خنده توی کلاس بلند بشه 

سرم رو چرخوندم طرف بچه ها تا شمس رو پیدا کنم  یه پسر تپل که از اول کلاس مزه پرونیاش رو مخم  بود خودشم داشت میخندید یهوو گفتم فیلمتم که نذاشتن ساخته بشه خیلی شیرین زد توی پیشونیش گفت هعی استاد دیشب اگه بدونی مولانا چه داغون بود سه شبه با دیازپام خوابش میکنم صدای خنده ها بلند تر شد 

بعد گفتم خب چرا اعتراض نزدی با یه حالت خیلی با حالی صداش آورد پایین گفت استاد دمش رو در ندید که من و دیدید میخوام ببینم تا کجا بهم تهمت میزنند

نگاه به لیست کردم دیدم جلسه قبل غایب بوده گفتم حالا جلسه قبل کجا بودی چرا نیومدی گفت استاد داشتم با مولانا  استشهاد محلی جمع میکردم. در این لحظه کلاس از خنده پوکیده بود  

 

.علی الظاهر تا آخر ترم توی کلاس با حضور شمس سوژه داریم قول داده جلسه بعد یکی از شعرای مولانا  رو بخونه 

 

 

 


آنچه در ادامه میخوانید بخشی از مکالمه چتی دیشب  من و یکی از دوستانم هستش  ستاره ها * منم مربع ها ■دوستم 

*سلام فاطمه خوبی میگم امروز دختر عمت رو تو دانشگاه دیدم خیلی دختر خوبیه

■ سلام دختر عمه من؟؟؟؟ مطمئنی من که دختر عمه ندارم!!!!

*اواا خودش گفت دختر عمتم نههه اشتباه میکنم شاید دختر داییت بود

■واااا طاهره حالت خوشه من که داییم ندارم مامانم دختر یکیه

* پس دختر عموت بود مالی میخوند دانشگاه یزد درسته؟؟

■ اشتباه میکنی من دختر عموی دانشگاه بروو ندارم اصلا از کجا میگی فامیل ماهه

*فاطی آخه فامیلیش هم فامیل تو بود همشهری شما هم بود

■طاهره هوشمند هزارتا آدم هم فامیلی تو میشناسم باید بگم فامیل تو هستند

*نه فاطی اشتب میزنی فامیلتونه بذار شمارشا بفرستم ببین سیو نداری

■نه شمارش رو ندارم

*بذار عکس پیجش رو بفرستم ببین آشنا نیست 

■آشنا نیست طاهره من که فامیلای درجه یکمون رو  دیگه میشناسم اینقدر اصرار نکن فامیل ما نیست

*فاطمه بخداااا فامیلتونه :((((

■نیست چرا زور میگی اینقدر ، قبلا اینقدر زور نمیگفتی

*آخه فاطی اگه فامیل تو نباشه و من اشتباه  کرده باشم خیلی ضایع میشم

■واااا چرا

***آخه وقتی دیدمش و فامیلش رو پرسیدم دیدم لهجش شبیه توهه گفتم با فاطمه رنجبر نسبتی داری گفت آره دختر ع منم گفتم  از در که تو اومدی دیدم قیافت شبیه فاطمست حدس زدم فامیلید گفت آره خودمم تعجب کردم چطور فهمیدید ما باهم نسبت داریم گفتم دیگهه از این هوش سرشار منه بعد بهش گفتم من و دختر عمت باهم دنیایی داشتیم فاطمه من رو میشناسه میتونی در مورد من ازش بپرسی،  اونم به واسطه دوستی که من با تو دارم قرار شد سر یه مسئله ای،  کلی کار من رو راه بندازه حالا اگه تو فامیلشون نباشی من هر دفعه اسم چه کسی رو بیارم و کلی خاطره تعریف کنم‌

نمیشه یه راهی پیدا کنید فامیلتون باشه درجه یکم نبود اشکال نداره :((((

 

این شکلکای خنده فاطمه است که غش رفته میگه طاهره خدا خوبت کنه از خنده دیگه نمیتونم حرف بزنم

 

عکس خنده های رو کنار  بوریس جانسون که دیدم یاد خودم افتادم که هرچی فاطمه میگه ما فامیل نیستیم من اصرار دارم که اینا فامیل باشند آمریکا هرچی سند رو میکنه که بابا ما دوست شما نیستیم  بعضی دولت مردای محترم واسه اینکه ضایع نشند و منافع خودشون به خطر نیفته  اصرار دارن بگن نه شما با ما دوستید برجامتونم حرف نداره  گاهی همین قدر مزخرفانه و بچه گانه خودشون و ملت رو گوول میزنند 

 

یه نفر یه فرضیه ای داد گفت نکنه یه چیزی ریختن تو غذای که اینجوری هوش از سرش پریده !!!!!!!

 

 

در ضمن از اینکه فاطمه با این دختره فامیل نبود حرصم در اومده بود واسه اینکه حال فاطمه رو بگیرم گفتم آره هرچی فکر میکنم میبینم اون خیلی خوشکل تر از تو بود اصلا من چرا همچین اشتباهی کردم :دی


صدای خسته ای که از ته حلقومی  بغض زده بیرون میاید ارزش شنیدن ندارد 

دلم میخواهد سکوووت کنم
گلویم باردار کلماتی است که همچون جنین نارسی قبل از به دنیا آمدن سقط میشود
من به سکوت عادت کرده ام
نخواه سخن بگویم، 

سکوت من شیشه ای  شده است که اگر بشکند  زخم های فراوانی به جا میگذارد


 اینبار تو حرف بزن بگذار کلماتت را عصایی کنم و  به آن تکیه دهم بگذار این روح خمیده ام دست در دست واژه هایت  از جا  بلند شود


من به سکووووت عادت کرده ام

اما تو حرف بزن .

 

حرف بزن ابر مرا باز کن 

دیر زمانیست که بارانیم

 


توی کربلا داشتم به سمت موکب اسکانمون میرفتم یه نظامی عراقی صدام زد خانووم خانووم بیاا دَیقه سوال .
رفتم ببینم چی میگه دوتا پیر زن ایرانی کنارش ایستاده بودند اون نظامی  به زور فارسیِ دست و پاشکسته ی قاطی با عربی سوال اون دوتا پیر زن رو به من حالی کرد منم به زور عربیِ دست و پاشکسته قاطی با فارسی جواب رو به اون نظامی حالی کردم بعد دوباره اون بنده خدا سعی کرد جواب من رو به فارسیِ دست و پا شکسته قاطی با عربی تبدیل کنه و به اون دوتا پیر زن حالی کنه که یهوو یکی از خانما گفت خب ما ایرانی هستیم اینم ایرانیه یهوو نظامی پوکید از خنده ما هم زدیم زیر خنده.

یه عراقی شده بود واسطه ی بین جواب و سوال  دوتا ایرانی . قیافه اون نظامی با صورت تا ته تراشیده و سبیل پر پشت و کلاه کجی که روی سرش بود یک لحظه من رو یاد فیلمای جنگ ایران و عراق انداخت یهو با خودم گفتم یعنی زمان جنگ از نزدیکای این نظامی هم کسی توی جنگ با ما بوده  شاید نبوده شاید هم بوده کسی چه میدونه اما امروز بعد از سی ساال گذشتن از جنگ کنار هم میخندیدیم خیابون های کربلا و نجف پر بود از ایرانی، اینقدر که ایرانی ها سعی میکردند عربی حرف بزنند و عراقی ها فارسی، کسایی که رفتند صحنه قاطی پاطی شدن و فارسی و عربی رو دیدند وقتی ما با خنده سراغ مای بارد میگریم  و عراقی ها داد میزنند بفرما زائر آب خنک
جالب تر خیابون هایی که پر بود از عکس شهدای حشدالشعبی و کنارش عکس های امام خمینی و رهبری و سید حسن نصر الله.

و باز هم جالب تر پرچم کشورهای مختلف  بود با کلمه یا حسین

گویی امام خمینی خیابان های امروز کربلاا را که مملو از جمعیت لبیک یا حسین گو است را دیده بود که گفت  راه قدس از کربلا میگذرد

 

پ ن:  خاطرات پیاده روی اربعین تقریبا بین همه اونایی که رفتند مشترک هستش یه نقطه اتصال بین همه آدم هایی که اونجا حضور دارند وجود داره 

در ضمن به یاد همه اونایی که قول دادم یادشون بکنم بودم حتی اونایی که کاملا مجازی هستند و اصلا ندیدمشون . هر اتفاق خوبی توی زندگیتون افتاد بدونید اثر دعای من بوده :)))))

+ چندتا عکس 

 

 

                                                

عباس همسفر هشت ماهه کاروان که مردونه کل مسیر رو با کالسکه پیاده اومد

 

 

هنر نزد ایرانیان است و بس. تندیس بهترین کوله پشتی رو باید داد به ایشون

 

 

پاکستانی بودند نفهمیدم این سنگا چیه و دارند چیکار میکنند

 

 

خیلی تند میرفت خودم رو رسوندم بهش گفتم التماس دعا یه نگاهی بهم کرد گفت ماشین داری خسته شدم  گفتم نه محلم نذاشت به پیاده رویش ادامه داد:))))

 

تنها عکس موجود از من اینم خودم نفهمیدم که ازم گرفته شده 

کلا دوست ندارم توی حرم که میرم عکس بگیرم ولی این عکس رو که بهم نشون داد دوست داشتم

 

چایی دو رنگ نفهمیدم چه جوریه که اینجوریه

 

ذوق میکرد وقتی می ایستادی تا آب بریزه بهت خنک بشی


 

 

 

على الاقل نحن تحت سماء واحدة 

 

 

میشود حال بد ثانیه ها خوب شود

شهر هم غرق هم آغوشی باران باشد

فرض کن حسرت پاییز تو را درک کند

روز برگشتن او اول آبان باشد

 

پ ن آبان برای من طعم خوبی داره طعم خاطراتی با رنگ و بوی انار. 

آبان و انار و کوچه باغ های خشتی با درخت های  زرد و نارنجیش و تمام روزهای خوش  کودکی.

 

 

کوچه باغ هایی که دلتنگشم


آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کرد
و حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کرد
من به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشید
همهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کرد
تا همه مردم دنیا بچشند از کرمش
همه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کرد
همه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفت
کربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کرد
میشود دید چه خون دلی از غم خوردم
سنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کرد
آرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزی
وسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد

سید محمد رضا  

 

.

شاید آن روز دل سنگ بدردم بخورد
گوشه‌ای سنگ بنای حرمش خواهم شد


به نظرم باید ستایش چهارم ساخته بشه 

توی این سری اولویت با اونایی بود که آفتاب لب بوم بودن 

ستایش و فردوس و خانم بزرگ و آقای مظفری ازدواج کردند

سری چهارم باید ساخته بشه تا محمد پسر ستایش دوتا دختر ای صابرم ازدواج کنند

تازه هنوز عروس فردوس که روی ویلچرم بود مونده اونم باید خوب بشه و یه شوهر براش پیدا بشه 

 

از اتاق فرمان اشاره میکنند بابای پریسیما اعتراض کرده من به خاطر شماها قتل انجام دادم رفتم زندون چرا برا من زن نگرفتی برای همین احتمالا ستایش پنجم بسازند اگه کسی دیگه جا مونده سریع معرفی کنید تا ظرفیتش پر نشده

 

پ ن سریال آبکی ، مزخرف، حیف وقت، حیف پول، والا بخدا همون یوزارسیف ببینیم به زلیخاا حسودیمون بشه بهتره 

 

 


پشت لبخند هرزه ات زهریست

چشم هایت شرور و بی پروا

دختر روز های بارانی 

رنگ زرد دو چکمه ات غوغا

 

رد پایت همیشه هر جاهست

هرکجا حرفی از جدایی هست

هرکجا دست عاشقی تنهاست

بی گمان از تو رد پایی هست 

 

سخت سوزانده قلب شهری را

حرف هایی که بر زبان داری

پشت این چشم های رنگینت

جامی از زهر شوکران داری

 

وای وقتی که میروی از شهر

لرزه بر شانه ی درختان است

سرد و تاریک و آسمان گریان

بعد تو روز ها زمستان است.

 

پ ن ۱ داشتم بین پیامایی که به یکی از دوستام دادم جستجو میکردم در پی یک مطلبی بودم یهووو این شعر رو دیدم خیلی وقت پیش گفته بودم مثلا تمرین یه چارپاره بود البته تا اونجایی که یادم میاد دوتا دیگه بندم بینش داشت که نمیدونم الان چرا نیست بازم باید لعنت بفرستم به اونی که گوشی دوست داشتنیم رو ید

پ ن ۲ یکی از دوستان شاعرم کلی ایراد ریز درشت در آورد توش گفت خیلی ضعیفه بنده هم با کمال میل قبول کردم دیگه تمرین چارپاره نکردم :))) 

پ ن ۳ امتحان دارم کاش تموم بشه 


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

خیلی وقت بود حافظ نخونده بودم  دیشب از سر بیکاری از توی گوشی این فال حافظای اینترنتی رو آوردم  همینجوری الکی به نیت یه شعر خوشکل!!!! فال گرفتم:)) 

این بیت بس نکته غیر حسن خیلی چشمم رو گرفت به این فکر میکنم که این نکته های غیر از حسن مد نظر حافظ چه نکته هایی بوده ؟؟چرا شفاف سازی نکرده

 

 


رسیدم ترمینال به خط واحدی چیزی نمیرسیدم رفتم سراغ تاکسیای مسیر خوابگاه راننده بهم گفت بشین داخل دوتا دیگه مسافر بیاد حرکت میکنم من که سوار شدم  همون موقع دوتا پسر دانشجو رسیدند اونا هم میخواستن بیان  سمت خوابگاه  تا این دوتا اومدند بشینند راننده با یه لهجه اصفهانی غلیظ گفت (آ فقط قبلی نشستنی یه زحمت بکشید این ماشینا یه هل بدید روشن بشد)
 طبیعتاا من که نباید پیاده بشم برای هل دادن پس من خیلی شیک و مجلسی داخل ماشین نشستم راننده خودش در حالی که دستش رو به پنجره ماشین و فرمون گرفته بود هل میداد دوتا پسرا هم عقب ماشین هل میدادند حالا منم راحت تو ماشین نشستم هی چند دقیقه یه بار راننده میپرید رو صندلیش یه استارت میزد ماشین روشن نمیشد به پسرا میگفت آ قربوندون بازم هل بدید فقط حواستون باشد دم چار راه که رسیدیم تا چراغ سبز شد حرکت کنید که خلوت باشد .
 حالا فاصله ترمینال تا خوابگاه کلا دوتا ایستگاهه هی راننده به پسرا میگفت یه ذره دیگه هل بدید میفتیم تو سراشیبی ،  حدود یه ایستگاه رو با هل دادن آوردن تا اینکه به قول راننده افتاد توی سراشیبی و دیگه خودش میرفت راننده پرید توی ماشین به پسرا گفت با ترمز سرعت ماشین رو کم میکنم بپرید بالا بدبختا نصف راه رو دنبال ماشین دوییدند تا تونستند شبیه اسپیدر من بپرن توی ماشین و بشینند و راننده هم شدیدا اصرار داشت که این اتفاق برامون خاطره میشه پسره میگه خب حاجی استارت بزن روشن بشه حالا که تو سراشیبی هستیم راننده یه نگاهی به پسره کرد گفت دادا ماشین بنزین نداره :))) گفتم هل بدید بیفتد تا سراشیبی که هم شوما رو برسونم هم خودم تا یه جایی برم یعنی دیگه ما از خنده نمیتونستیم حرف بزنیم پسره برگشته میگه عاموو خب از اول بگوو ماشینت با بوی بنزین کار میکنه نه خود بنزین:)) دم خوابگاه رسیدیم نفری دو تومن باید میدادیم پسره میگه حاجی بنزین که نسوخته نصف راهم هل دادیم چقدر تخفیف میدی  راننده با خنده برگشته میگه  هیچی کل دوتومنا باید بدید من که اولش بتون گفتم ماشینم هل میخواد تازه یه خاطره خوشم براتون گذاشتم (واقعا هم  پول رو گرفت) پسره داره پول میده میگه  انصافا تا ملک شهر سرا شیبیه میتونید مستقیم مسافر کشی کنید و بنزینم نسوزونید راننده گفت حالا تا ملک شهر که نه ولی تا پمپ بنزین مسافر سوار میکنم!!!! 


باور کنید فقط ماشین یه اصفهانیه که میتونه مسافر کشی کنه و بنزینم نسوزونه تو کل دنیاا بگردید همچین ترفندی برا مسافر کشی بی خرج پیدا نمیکنید :)))))

پ ن : بعد یه روز اول هفته ای که از صبح تا غروبش کلا  داغوون بود و پر از اعصاب خردی به حدی حالم خراب بود که تشخیص نمیدادم کجای خیابون ایستام   این اتفاق کلی حالم رو خوب کرد  کلی روحم شاد شد  خدا به رانندش خیر دهاد 


قبل از خوندن پست دیدن این فیلم به آنان که از بیماری افسردگی رنج میبرند شدیدا توصیه میشود 


واقعیتش اینه که من الان خیلی دلم میخوادبه نشانه ی اعتراض  بریزم توی خیابون هر چند که توی اتاق از سرما خودم رو لای پتووو پیچوندم کتابم را روی پاهام گذاشتم دارم رفتار مصرف کننده رو میخونم

اتفاقا بخش واکنش مصرف کننده به گرونی ها رو میخونم که نوشته در این حالت مصرف کننده زمانی که میبینه کالایی که همیشه مصرف میکرده یهوویی ساعت دوازده شب گرون شده،   تصمیم میگیره برای واکنش در مقابل این گرونی به کالای جایگزین ارزون تر  بیندیشد   و نسبت به خرید کالای همیشگی تجدید نظر انجام دهد 

هی خوندم رفتم صفحات بعد بلکه یه جایی گفته باشه چادرش رو کمر میبنده یه پلاکارد بر میداره روش مینویسه

#دولت_ناکارآمد_استعفا_استعفا  یا مثلا مینویسه

#فریدون_شده_خندون_از_این_وضع_ پریشون_دل_ما_شده_پر_خون_از_این_گرونی_بنزون (بنزین)

یا مینویسه حیا کن جون عمت جون ننه ات اصن جون عفت این  یه قلم بنزین رو رها کن.

 

اما متاسفانه هیچ کجای کتاب اینا رو ننوشته بود صرفا گفته بود شیفت میده به کالای جایگزین ارزونتر،  توی پاورقیش نوشته بود (نمیدونم نوشته بود یا من توهم زدم ) خب بشر برو خر بخر

از اون خرایی که از پی پیش میشه استفاده بهینه کرد این زندگی ماشینی چیه که برا خودت ساختی هفته ای صدو شصت تومن ناقابل باید بریزی تو شکم این ماشین  چی تحویلت میده دود و آلودگی،  یه خر بخر یونجه میریزی جلوش چی تحویلت میده یه پی پی که خاصیت داره پی پی رو میبری میفروشی با پولش یونجه میخوری(ببخشید میخری منظورم بود)  بعد یونجه رو میدی خر بخوره ، خر دوباره بهت پی پی میده بعد دوباره پی پی رو میفروشی با پولش یونجه میخری یونجه رو میدی خر بخوره خر بهت پی پی میده پی پی رو میفروشی یونجه میخری خر بخوره،  خر بهت زهرمار خب فهمیدم

بابام در همین لحظه وارد میشه ماشین انگاری سر سیلندر سوزونده هفته پیش باطری و تسمه تایمش رو عوض کرد میگه توی این یه ماه سه میلیون خرج ماشین شده 

میرم رو حیاط یه نگاهی به چهارصد و پنج نقره ایمون میندازم میبینم نصف حیاط رو این ماشین غصب کرده خری که قراره بخریم رو تصور میکنم نصف ماشینم جا نمیگیره چقدر حیاطمون فضاش باز میشه اگه خر بخریم تازه هردفعه من میخوام خر رو بیارم تو خونه مجبور نیستم به خاطر ناجور بودن ورودی خونه استرس داشته باشم که نکنه مثل ده سال پیش ماشین به ورودی در گیر کنه منم هی گاز بدم (البته اون موقع تازه ماشین یاد گرفته بوم درضمن ورودی خونه هم واقعاا مشکل داشت ) بعد بُکس و باد کنه و یهووو ماشین بپره توی خونه گاز و ترمز رو قاطی کنم به جای ترمز گاز بدم و ماشین با دیوار اتاق یکی بشه :))) خر واسه ورود به خونه فقط کافیه با ساق پاهات یواش بزنی به پهلوش یه هی بگی خودش میاد تو خونه 

حتی استرس رد شدن از روی سرعت گیرم نداره که هی بهم بگن تو کی یاد میگیری قبل سرعت گیر سرعت رو کم کنی مثل پرش از مانع از سرعت گیرا بالا نپری آدم دل و رودش بیاد تو حلقش

هرچی بیشتر  فکر میکنم میبینم چه خوب شد که بنزین گرون شد، باعث شد  ما معنی واقعی خر رو بفهمیم خر شدیم خرمون کردند خر بهمون دادند آیا بازم هستند کسانی که خر بشند؟؟ و ما ادراک الخر

پ ن : میدونید الان بزرگ ترین درگیریم اینه که بعد از خریدن خر وقتی داریم توی خیابون باهاش طی طریق میکنیم اون پی پی هایی که قراره توی خیابون بریزه رو چه جوری جمع کنیم حیفه آخه  با این پی پی ها هم  داره هم چرخ خر میچرخه هم چرخ زندگیمون.


اینجانب در حالی که دارم کتابام رو جمع جور میکنم و دنبال منابع امتحان جامع میگردم و اعصابم از نبودن نت به شدت خرد شده، نمیتونم چندتا مقاله ای که میخوام رو سرچ کنم نشستم حساب کردم ببینم چند ساله سر و کارم با درس و کلاس و مدرسه و دانشگاهه یهوو دیدم بیست و چند ساله که من سرو کارم با کتاب و درس بوده یاد دعای مادر بزرگم و بحثم باهاش افتادم راهنمایی بودم فکر کنم ، مادر بزرگم همیشه دعااا میکرد ننه الهی نون روزی بشی  یه روز گفتم ننه نون روزی شدن  یعنی چی؟؟ که  همش دعام میکنی نون روزی بشم  گفت ننه نون روزی یعنی نون و پول  راحت و بی دردسر گیرت بیااد نه این همه درس بخو نی و حرص بخوری نه کار کنی،  پول و نون گیرت بیاد ،  گفتم مگه میشه بی دردسر پول گیر بیاد باید درس بخونیم کار کنیم پول گیرمون بیاد گفت نه ننه نون روزی یعنی یکی شوهر پولدار گیرت بیاد نه درس بخونی نه کار کنی نه حرص بخوری تو خونت بشینی راحت،  ما رو میگی از اونجایی که از بچگی خیلی دوست دار مدرسه و دانش و پژوهش بودم برگشتم گفتم من این نون روزی شدن نمیخوام من میخوام درس روزی بشم مادر بزرگم گفت دختر الان عقلت نمیرسه درس چی چیه آدم باید نون روزی بشه از او اصرار و از ما انکار که نه من نون روزی نمیخوام من میخوام درس روزی بشم همون موقع دختر داییم که هم سن بودیم  از راه رسید و فهمید سر چی داریم بحث میکنیم یهوو مثل نیوتن که قانون جاذبه رو کشف کرده باشه از جاش پرید و گفت ایول این نون روزی شدن خیلی خوبه این چیزیه که من میخوام حال درس خوندن و اینااا ندارم،  بعد به مادر بزرگم گفت:  این طاهره رو ولش کن:))) برا من دعااا کن نون روزی بشم او هم هرچی میخواد روزیش بشه  مادر بزدگم به من گفت یاد بگیر ببین این چقدر عقل داره ما رو میگی گفتیم نخیر برا او دعا کن نون روزی بشه برا من دعاا کن درس روزی بشم این شد که از اون روز مادر بزرگم همیشه برای من دعااا میکرد درس روزی بشم برا دختر داییم دعا میکرد نون روزی بشه

خدا بیامرز مادر بزرگمون نموند اثر دعاش رو توی اختلاف ۱۵ هزارتایی رتبه کنکور من و دختر داییم ببینه ترم دو دانشگاه بودیم که دختر داییم یه شوووووهر پولدار کرد و  من سرم گرم کتاب و درس دانشگاه بود اون هر روز مدل مانتو و کفشش رو ست میکرد و  دنبال مدل گوشی جدید بود، فکر کنم من ارشدمم گرفته بودم هنوز داشت ادامه لیسانسش رو میخوند و با تعهد بعد از چهار تا مشروطی چندتا واحد معادل گذروند که معدلش به حد لیسانس برسه!!!!!

با خودم گفتم  هعی ننه کجایی نفست حق بود واقعااا 

گفتی عقلت نمیرسه هاااا  گفتی ببین این دختر چقدر عقل داره.

دیدم چندتا کتاب رو قرض دادم به بقیه بر نگردوندن و هم زمان دارم فکر میکنم اگه بر گردم به عقب باز هم نون روزی شدن رو به اون سبک نمیپسندم (یعنی هنوز هم عقل ندارم!!! ) ولی به جای درس روزی شدن میگم علم روزی بشم بعد یکم پیچیده ترش میکنم میگم این علم روزی شدن منجر به   نون روزی شدن بشه  :))))) 

پ ن : یه بار سر کلاس مدیریت اسلامی سالهای اولی که تدریس میکردم و خیلی وقت میگذاشتم برای کلاسام حدیث عنوان بصری رو با بچه ها خوندیم و بحث کردیم  یکی از قشنگیای اون حدیث اونجایی بود که امام صادق میگه علم نوریست که خداوند بر قلب هر کسی که میخواهد می تاباند 

حیف که نت وصل نیست نمیشه به حدیث لینک داد ولی توصیه میکنم یک بارهم که شده حدیث عنوان بصری رو بخونید

یکی از بهترین کلاسام بود به اعتراف خود بچه ها هنوز هم دانشجوهای اون کلاس رو که میبینم یه ذوق خاصی داریم توی برخورد باهم 

پ ن 2 :آقا من فکر میکنم ایناااا سیم های اینترنت رو قطع کردن الان خودشونم قاطی کردند نمیدونند کدوم رو به کدوم وصل کنند روشون نمیشه بگن بلد نیستیم وصل کنیم :))))


بیاید هوای آدمای اطرافمون رو داشته باشیم 

نه فقط آدمای خوب زندگیمون،  هوای آدمای بد اطرافمونم داشته باشیم

باور کنیم هیچ آدمی اتفاقی توی مسیر زندگی ما قرار نگرفته 

 هوای آدمایی رو داشته باشیم که دارند تلخ و شیرین زندگی ما رو می سازند 

اگه اینااا نبودند زندگی معنی نداشت.

.

آنان که فانوسشان را

بر پشت میبرند

سایه هایشان پیش پایشان می افتد(تاگور)


اما

اعجاز ما همین است :

ما عشق را به مدرسه بردیم

در امتداد راهرویی کوتاه

در آن کتابخانه ی کوچک

تا باز این کتاب قدیمی را

که از کتابخانه امانت گرفته ایم

ــ یعنی همین کتاب اشارات را ــ

باهم یکی دو لحظه بخوانیم .

ما بی صدا مطالعه می کردیم

اما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی

ناگاه

انگشتهای هیــس ! »

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

 

انگار

غوغای چشمهای من و تو

سکوت را

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !

.

.

پ . ن گاهی یه شعر میبردت اعماق خاطرات سالهای دووور  این پست برای خرداد سال ۹۴ بود که الان تاریخ انتشارش رو تغییر دادم و چقدر زود گذشت زوووووود 


کُن لِما لاتَرجوا اَرجی

فَاِنَّ موسی جاء مُقتَبِسا 

و رَجَع نبیّا

و رَجَع نبیّا

و رَجَع نبیّا

به آنچه امید نداری امید وار تر باش

که موسی به امید آتش آمد 

و به آتش نرسید،

اما پیامبر بازگشت.

.و چنین است که  ما را به سمت آتش هم که میکشانی در دل امید پیامبری می پرورانیم .


حالااا چه کار کنیم.

عمری تا دلمان میلرزید میگفتیم حاج قاسم هست.

اما امروز خبر رفتنت دلمان را لرزاند، حاج قاسمی هم نبودد که بگوییم خیالمان راحت حاج قاسم هست.

حالا چه کنیم با نبودنت.

چه کنیم با این درد.

بعد از توو همه چیز هنوز ادامه دارد.

هنوز مبارزه هست.

هنوز هستند آدم هایی که تا اسرائیل را نابوود نکنند قرار نمیگیرند.

خیالت راحت تا ظهور همه چیز ادامه دارد.

دنیاا که بدون مبارز نمی ماند.

امااا قبول کن دنیاا امروز بدون تو چیزی را کم دارد.

دلمان امروز لرزید و نبودی که دلمان به بودنت آرام شود.

چشممان بی امان بارید.

حالا تو بگوووو چه کنیم

چه اسم آشنایی هست شهید حاج قاسم سلیمانی اما چرا زبانمان نمیچرخد بگوییم شهید حاج قاسم سلیمانی

امروووز دنیاااا نوشت: ابر قدرت جهان  بزرگترین قدرت نظامی دنیاا سردمدار جنایتکاران جهااان یک نفر را شهید کرد 

یک نفر 

یک نفر 

یک نفر 

یک نفر 

دنیاااا خبر شهادتت را فریاد زد 

 چه کنیم با این غم.

چه کنیم با این درد

پ ن کسانی که با سرنوشت مبارزه در این راه آشنا هستند،  نه تنها با  شهادت قاسم سلیمانی نا امید و ترسان نشدند بلکه محکم تر شدند. سرنوشت هر مبارز انقلابی شهادت است  ولاغیر 

یکی به ترامپ بگه منتظر باش بازم هستند، توی کل دنیاا باید دنبال قاسم سلیمانی ها بگردی و به شهادت برسونی 


یکهووو هوای کربلاا را میکنی.

دلت آشووب میشود

درست لحظه وداع از حرم، گوشه ای را پیدا کرده بودی که طلایی گنبد توی چشمت باشد.

بتوانی هی نگاه کنی و هی اشک بریزی و التماس کنی که مباداااا چشم هایت دیگر 

وسط اشک هایی که بی اختیار بر روی صورت  پایین میاید خادم سیاه چهره و بلند قد حرم را دیدی که با حرکت دستش همه آدم هایی که کنارت ایستاده بودند را حرکت میداد که اینجااا محل توقف نیست. حرِّک خانوووم.

دلت میخواست زمان بیشتری طول بکشد تا به طرف تو بیاید و گنبد را از نگاهت بگیرد.

اما خادم هم ترس چشم هایت را دید.

وقتی رسید کنارت خودش هم نگاهی به گنبد انداخت  چند ثانیه ای به گنبد خیره شد بعد به چشم های خیس تو زل زد، التماس چشم هایت را که دید، دلش نیامد گنبد را از نگاهت بگیرد. آرام از کنارت گذشت بی آنکه حرفی بزند

 

نکند راه حسین، راه حرم بسته شود

سالهااا بود دلم این همه آشووب نبود

دلم بی هوا هوای کربلااا کرد


هشت صبح رفتم برا امتحان دقیقا توی همین شرایط سخت که میبینید:))) خودم تنها توی دفتر(خدا بود برا همین تقلبی نکردم) یه فنجون چایی که آبدارچی آورد، تازه دوبارم برا چایی اورد گفت امتحان داری گناه داری:)))  

از دانشکده که بیرون اومدم دیدم وووویی برف اومده، همه جا سفید شده با این خوشکلی

 موتور برفی

 

زمین از آمدن برف تازه خشنود است

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

غرقه تنهایی خویش در میان برف ها 

به انتظار نبودی، ز انتظار چه دانی

حرف بزن ابر مرا باز کن، دیر زمانیست که بارانیم 

(این کیوسک تلفنه هم خیلی دوست داشتنی بود)

نیم کت ها اگر دفترچه خاطرات داشته باشند،  خاطرات قشنگی میتونند بنویسند:)))

:)))))))

اینا داشتن برف بازی میکردند. یهووو یه دختره میخواست برف بزنه به پسره، پسره جا خالی داد خورد به من که روی نیمکت منتظر نشسته بودم:))))

درسته برفش خیلی کم بود ولی خیلی همه شاااد بودن 

زدم دانشگاه بیرون دلم نیومد برم توی چهار دیواری خوابگاه، اومدم اینجااااااااااا


ساعت یک شب هستش 

واقعیتش فردا امتحان دارم سه روز پشت هم اصلا هم استرس ندارم، از جمعه ای که حاج قاسم رو زدن اوضاع احوال فکر و ذهنم پراکنده شد، تازه داشت جمع و جور میشد که قضیه هوا پیما پیش اومد.

شنبه اوج به هم ریختگی فکرم بود. 

حالا یه برنامه ریزی از قبل برای امتحانم کرده بودم که سه هفته برای خوندنش کافیه،  که عملا یک هفته و خرده ایش اینجوری رفت. میخوندم اما ذهنم توی درس نبود. این چند روز آخرم که کلا نخوندم.

در کل از اونجایی که آدم راحتی هستم هیچ استرسی ندارم.

امشب مجبورم تا صبح بخونم. شاید تنها کسی باشم که امتحان جامعشم گذاشت شب امتحان خوند:)))

 اصلا ایناا رو نوشتم که یه چیز دیگه بگم، جالبه که اتفاقای این یه هفته،  اکثریت افراد  رو به شدت از شبکه های اجتماعی بیزار کرد.

تقریبا اکثر بچه ها گفتند حالمون بد میشه از اینکه اینستا رو باز کنیم. یا بخواهیم پیاما رو بخونیم، خیلیا سعی کردن اگه گروه دارند یا ترک کنند. یا نسبت بهش بی تفاوت باشند و پیاما رو نخونند یه بیزاری و تنفری رو توی همه دیدم نسبت به بحث کردن و تحلیل کردن بر عکس بقیه اوقات،  مخصوصا بعد از ماجرای هوا پیماا.

یه نکته آخر هم بگم برم ادامه آهوو زنی(همون خر زنی یا همون درس خوندن) نمیدونم چرا من برعکس همه اونایی که میگن ما بعد از ماجرای هوا پیما نسبت به همه چی بی اعتماد شدیم و دیگه هیچ کدوم از خبرا و حرفا باور نمیکنیم، اتفاقا من خیلی امیدوار و معتمد شدم به خودمون درسته تلوزیون کارشناس آورد تا ثابت کنه نبوده، هزار و یک تحلیل گذاشته شد که نبوده، ولی دل شیر داشتند فرمامده های نظامیمون اومدن جلوی دوربین و همه چیز رو گفتند.

 کاری به رسانه های بی بی سی و امریکاا ندارم که از روز اول گفتند موشک بوده و همه اونایی که میگن در اثر فشار این شبکه ها گفتند، باید خدمتشون عرض کنم اول اوناا  ثابت کنند خودشون دست نداشتند تو این ماجرا (ما به صداقت اونا فی نفسه شک که هیچی کلا  از نظر ما اونا صداقت ندارند) ، دوم از نظر بنده به عنوان یه دانشجوی مدیریت این مدت زمان کاملا طبیعیه برای بیان همچین اتفاقی، چهارشنبه صبح این اتفاق افتاد( دوست ندارم اسم اتفاق رو هی تکرار کنم   چون غم تمام وجودم رو میگیره ) و چند ساعت قبلش یک عملیات فوق العاده بزرگ و دندان شکن انجام شده بود( که قطعا اگر این اتفاق نیفتاده بود هنوز در  راس خبر ها بود ولی خب برای مغرور نشدنمون لازم بود این تلنگر) 

همه چیز معطوف بود به اون عملیات، کل دنیااا درگیر بودند بمبارون خبرها، اینقدر که توی اون لحظات، حداقل ۲۴ ساعت اول سخت ترین زمان بود برای بچه های نظامی، از اینکه مبادا ضد حمله ای صورت بگیره از اونور باید خبرها رصد میشد، واکنشا تحلیل میشد، کشور با تمام قوا درگیر یک ماجرای تاریخ ساز بود. بعد از هفتاد سال یکی از پایگاهای بزرگ نظامی آمریکا زده شده بود، از دست دادن ۱۶۰ هم وطن سخت، غم انگیز، جانکاه، اما کوچیکترین غفلت و مشغول شدن به این ماجرا شاید عواقب بدتری داشت، درنتیجه نیروهای نظامی و فرمانده ها توی یک روز اول نمیتونستند به این مسئله بپردازند. و کاملا عاقلانه و منطقی بود که هیچ حرفی نزنند.

اما پنج شنبه و بعد از سخنرانی ترامپ و عقب نشینی محسوسش از حمله، میشد به قضایای جانبی پرداخت. خب توی اون ۴۸ ساعت هر کسی تحلیل خودش رو ارائه داد من هیچ کجا توی خبر ها ندیدم که سپاه توی اون چهل هشت ساعت اعلام کرده باشه که ما هواپیما رو نزدیم نه تاییدی بود نه رد شدنی، هر خبری بود تحلیلای شخصی و خود رسانه ها انجام دادن، و حالا نظرات کارشناسانه یا غیر کارشناسانه، اما جمعه دقیقا دو روز بعد از اتفاق سپاه حالا یا ازقبل میدونسته، یا بر اثر کار کارشناسی براش ثابت میشه که خودش بنا به هر دلیلی هوا پیما رو زده، اول خانواده ها رو خبر دار میکنه و بعد شنبه به صورت رسمی و بیانه ای در خبر سراسری پخش میکنه، و بعد بالاترین فرمانده نظامی ما میاد پشت تلوزیون همه چیز رو میگه  و بی انصاف اون  کسی هست  که قبول نکنه اون فرمانده در صادقانه ترین حالت ممکن اومد و همه چیز رو توضیح داد، حتی به جای خیلی های دیگه پاسخ گو شد. 

اعتمادی که امروز به کشورم دارم خیلی بیشتر از اعتمادی هست که قبلا داشتم


چرا موقت: دوسال پیش بود شروع کردم به یک چیزی نوشتن یه طرحی از یه داستانی توی ذهنم بود محض تمرین میخواستم بنویسم. توی همین وبلاگ یکی دو قسمتش رو نوشتم و بعد دیگه نمیدونم چی شد ادامه ندادم. شاید طبق معمول خوشم نیومد از چیزایی که نوشته بودم .ولی در هر صورت کلا فراموش کرده بودم  امروز داشتم پیش نویس های وبلاگم رو نگاه میکردم یهوووو این رو دیدم. خوندم  این چیزی که توی ذهنم بود برام خیلی دوست داشتنی بود چون راجع کسی هست که خیلی دوستش داشتم خیلی زیااااد موقت به خاطر اینکه قرار نیست دیگه ادامش رو بنویسم  ولی گفتم همین مقدارش رو حداقل یه بار منتشر کنم بعد پاکش کنم :))))))

لیلی ظرف مجنون را گرفت، بی آنکه به زمین بزند.  نمیخواست مجنون دل شکسته شود. داشتم دست لیلی را به طرف ظرف مجنون کامل میکردم که رنگ هایم تمام شد.  حرف های پدر هم تمام شد.  مصطفی را چند باری دیده بودم و میدانستم که مرا میخواهد پدر میگفت ببین دختر،  از بین پسرهای ملا فقط همین مصطفی است که سرش به تنش می ارزد یعنی به همه پسرهای ده می ارزد،  مطمئن باش هر کسی دیگه ای که آمده بود اسمش را هم توی خانه نمی آوردم، اما او توفیر دارد. من هم میدانستم توفیر دارد . حرفی نزدم فقط به دستان لیلی خیره شدم که هنوز به ظرف مجنون نرسیده است. حالا وقت تمام شدن رنگ ها نبود. باید انگشت های کشیده لیلی کامل میشد،  اما نشد.  سوز سرما به اتاقمان زده بود.  نیازی به فکر کردن نبود. سکووت من،  تایید مادر، برق چشمان پدر، همه چیز را حل کرده بود. پدر میگفت مصطفی تنها پسر درس خوانده ده است .برای ادامه درسش باید به شهر برود. توهم باید بروی میخواهد معلم بشود و برگردد به ده،  من پانزده ساله بودم و مصطفی هجده ساله برایم از ده رفتن مهم نبود. من هم میخواستم کنارش سواد یاد بگیرم خواندن و نوشتن یاد بگیرم، بی هیچ قید و بندی همه چیز را قبول کردم فقط هر دفعه که نگاهم به نقشه تمام نشده لیلی و مجنونم می افتاد دلم میریخت.

هنوز آفتاب اسفند به زمین نخورده بود که بساط عقد و عروسی به پا شد و همه چیز زود تر از آنچه که فکر میکردم به انجام رسید و ما راهی شهر شدیم.  فقط مانده بود قالی نیمه تمامم که هیچ کسی نمیتوانست تمامش کند. خودم نقشه اش را تغییر داده بودم . ظرف شکسته مجنون جلوی پای لیلی را به دستان لیلی رسانده بودم. بافتنش فقط کار خودم بود نیمه کاره ماند، ماند برای شب های تنهایی سالهای بعد.

همه چیز از یک زمستان سرد و برفی شروع شد. درست یکسال بعد از ازدوج،  برررف آمده بود آنقدر زیاد که نمیشد از خانه بیرون رفت. اولین پسرمان به دنیا آمده بود. چند وقتی بود که برای به دنیااا آمدن بچه اولمان برگشته بودیم ده، خانه پدریم . توی این یکسال قران خواندن را یاد گرفته بودم کمی نوشتن هم مصطفی عاشق سوره الرحمن بود من هم یاد گرفته بودم و هر روز صبح میخواندیم. پسر اولمان که به دنیاا آمد زمستان بود. پدرم به همراه مصطفی بچه برداشتند و بردند پیش ملا، بردند تا پدر مصطفی در گوشش اذان بگوید و اسمش را تعیین کند. مصطفی وقتی برگشت برقی توی چشمانش بود گفت اسمش را گذاشتیم صادق، گفت پدرم وقتی بچه را دید نگاهی کرد و گفت این پسر به مقام بالایی میرسد. گفت این پسر برایمان افتخار میشود. با هر کلمه از حرف هایش ذوق بود که در وجودم جاری میشد،  مصطفی میگفت میدانم صادق هم درس میخواند و دکتر می شود . میگفت میدانم حتما به جایی میرسد. میگفت پدرم هیچ حرفی بی حساب نمی زند، اگر گفته است صادق کسی میشود حتما میشود.

هنوز قالی نیمه کاره ام گوشه خانه پدریم مانده بود و هنوز مجنون چشم انتظار نگاه لیلی بود. هنوز لیلی دستانش را به ظرف مجنون نرسانده بود.  من میخواستم لیلی و مجنون را به هم برسانم اما رنگ هایم وسط هیاهوی زندگیم تمام شد.

صادق دو ساله شده بود که که لیلا به دنیا آمد. مصطفی هم درسش تمام شده بود برای گذران زندگیمان توی یک مغازه شاگردی میکرد. قرار شد مصطفی معلم بشود،  قرار شد تا زمانی که کارش درست شود همینجا بمانیم و شاگردی مغازه را بکند. پنج ساال از زندگیمان گذشته بود. صادق چهار سال داشت و لیلا دو سال و یحیا هنوز توی راه بود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت مصطفی همه کار هایش برای معلم شدن کرده بود. هنوز یحیی به دنیا نیامده بود که ملا از دنیا رفت


هشت صبح رفتم برا امتحان دقیقا توی همین شرایط سخت که میبینید:))) خودم تنها توی دفتر(خدا بود برا همین تقلبی نکردم) یه فنجون چایی که آبدارچی آورد، تازه دوبارم برا چایی اورد گفت امتحان داری گناه داری:)))  

از دانشکده که بیرون اومدم دیدم وووویی برف اومده، همه جا سفید شده با این خوشکلی

 موتور برفی

 

زمین از آمدن برف تازه خشنود است

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

غرقه تنهایی خویش در میان برف ها 

به انتظار نبودی، ز انتظار چه دانی

حرف بزن ابر مرا باز کن، دیر زمانیست که بارانیم 

(این کیوسک تلفنه هم خیلی دوست داشتنی بود)

نیم کت ها اگر دفترچه خاطرات داشته باشند،  خاطرات قشنگی میتوانند بنویسند:)))

:)))))))

اینا داشتن برف بازی میکردند. یهووو یه دختره میخواست برف بزنه به پسره، پسره جا خالی داد خورد به من که روی نیمکت منتظر نشسته بودم:))))

درسته برفش خیلی کم بود ولی خیلی همه شاااد بودن 

زدم دانشگاه بیرون دلم نیومد برم توی چهار دیواری خوابگاه، اومدم اینجااااااااااا


بزرگترین ضربه ای که به یکی میتونید بزنید اینه که از اعتمادش سو استفاده کنید، و به اعتمادش ضربه بزنید

اصلا فکر نمیکردم این جمله اینقدر روی بچه های کلاس هشتمی تاثیر داشته باشه که خودشون تک تک بیان و به سوالاتی که تقلب کردن اعتراف کنند:)))

اعتراف میکنم اولین تجربه معلمیم هم خیلی سخته برام و هم خیلی شیرین.

توی این مدرسه ای که درس میدم کلاس هشتمیا معروفن به بد و شیطون بودن . مدیر مدرسه میگه اینا همشون عین مارمولک میمونند، اصلا نمیشه کنترلشون کرد.

یه بار سر کلاس خیلی نرم و غیر مستقیم بهم گفتند که خانووم ما با معلم ادبیات پارسالمون چون سخت میگرفت کاری کردیم که دُمش رو گذاشت رو کولش و رفت.

این هفته بهم میگن خانوووم ما شما رو خیلی دوست داریم، همیشه منتظریم یکشنبه بشه شما رو ببینیم.

شاید تجربه چهار پنج سال دانشگاه درس دادن و مخصوصا سر و کله زدن با پسرایی که لحظه به لحظه دنبال این بودند تا ازم یه نقطه ضعف بگیرند و اذیت کنند باعث شد، خیلی خوب در مقابل این کلاس هشتمی ها عمل کنم.

یکی از معلما که یکشنبه ها کنار کلاس من کلاس داره،  این هفته میگه با این هشتمیا چیکار کردی که این قدر ساعت کلاست آروم هستند

البته  شخصیت شر و شلوغ خودم هم بی تاثیر نبود توی رابطه دوستانه ای که با این کلاس گرفتم. الان جوری شده  زمانی که دارم درس میدم اینقدر آروم و ساکت هستند حتی یک کلمه حرف نمیزنند تا درس زود تموم بشه و بعدش شروع کنیم باهم حرف زدن و خندیدن:)))

این هفته بعد از اینکه از تقلبی هاشون گلایه کردم و برگه هاشون رو با بی محلی بهشون دادم . بهشون گفتم نمره هاتون برام ارزشی نداره، دیدم یکی یکی اومدن و با بغض و ناراحتی که خانوم هرچی که نمره ازمون کم کنید ناراحت نمیشیم اصلا بهمون ده بدید، ولی ما رو ببخشید یا حدیث امام علی(ع ) افتادم که فرمودند: (دل نوجوان مانند زمین آماده است که هر بذرى در آن افشانده شود، مى پذیرد.)

پ ن:

 این اعتراضم برام خیلی دوست داشتنی بود این دانشجو، با اینکه معدلش خیلی بالاست، و نمره 13 این درس معدلش رو میاره پایین اما برعکس بقیه که میدونند این نمره ای که بهشون دادم بیش از حقشون هست، ولی باز اعتراض میکنند و با بی ادبی تموم میگند ما راضی نیستیم، ایشون  تشکر کرد دوست دارم بهش نمره اضافه کنم


گاهی دوست داری همه چیز را رها کنی بروی جایی که خودت باشی و خدا و هیچکس

دور از همه آدم هایی که دوستشان داری.

دور از همه آدم هایی که دوستت دارند.

دور از همه آدم هایی که از هم  متنفرید.

دور از همه چیز

+ رود هایی که سرنوشتشان پریشانیست، آغوش دریا هم به آرامششان نمیرساند.

موج میشوند و هر روز سر بر صخره میکوبند.

تا چه پیش آید زین پس.


داشتیم توی خوابگاه میوه میخوردیم؛ بچه ها گفتند چرا خیار نمیخوری، گفتم خیار سبز دوست ندارم

یهووو یکی از بچه ها زد زیر خنده که خیار مگه رنگ دیگه ای هم داره، که تو سبزش رو دوست نداری.

 گفتم ما به اینا میگیم خیارسبز.

گفت پس به چی میگید خیار

گفتم به خربزه میگیم خیار

گفت پس به چی میگید خربزه

گفتم به خیار میگیم خربزه

گفت پس چرا به خیار میگید خیار سبز.

میگم خب آخه چون ما به خربزه میگیم خیار

یهووو قاطی کرد گفت نفهمیدم به چی میگید خیار به چی میگید خربزه، 

گفتم خیلی سخت نیست ما به خربزه میگیم خیار.

گفت خب پس به چی میگید خربزه  گفتم به خیار.

گفت پس به این (اشاره به خیار)چی میگید.

گفتم میگیم خیار سبز.

به اندازه کافی قاطی که کرد گفت خیلی نام گذاریتون مسخرست

گفتم پس اگه بفهمی که شیرازیا به سیب زمینی میگن آلو چی میگی


بچه که بودم، هروقت السون و ولسون نشون میداد، تلوزیون رو خاموش میکردم. خواهرم که میخواست ببینه دعوامون میشد. میگفتم من وقتی صورت دون دون رو میبینم حالم بد میشه، واقعیتشم این بود که از صورت دون دون چِندشم میشد و دلم یه حالی میشد. برا همین هیچ وقت دوست نداشتم السون و ولسون رو ببینم.

 بزرگتر که شدم، زیاد برام پیش اومد که وقتی یه تعداد زیادی حفره یا برآمدگی نامنظم کنار هم میدیدم، چِندشم میشد و توانایی نگاه کردن بهش رو نداشتم. نمیدونم که بقیه آدما هم این جالت رو دارند یا نه

خیلی برام پیش اومده که رفتم وسیله ای چیزی بخرم دیدم یه حالت فرو رفتگی یا برآمدگی های ریز ریز کنار هم داره حالم از دیدنش بد شده و نخریدم .

چند وقت پیش توی اینستا دیدم یه نفر راجع به

سندرم  

ترایپوفوبیا نوشته، سندرم ترس از الگوهای نا منظم.

برام سواله که بقیه هم همچین حسی رو نسبت به این تصاویر دارند یا نه؟؟

البته همه تصویرا  برام چندش آور نیست، مثلا همین عکس اول که تصویر کندو هست نه تنها چندش آور نیست، تازه از نظرم قشنگم هست. اما عکسای بعدش واقعا حالم رو بد میکنه نه اینکه بترسم ولی یه حالت مشمئز کننده بدی بهم دست میده از دیدنشون.

مخصوصا این عکس 


همین تا بال وا کردم، به دیوار قفس خوردم

جهان بی منطق الطیر است، عطاری نمیبینم

 آنان که هوای دانه کردند اسیر دام ماندند. (منطق الطیر عطار)

 

از عددی که رند نباشه و علاوه بر اون فرد هم باشه و  عدد اول هم  باشه(البته ۴۹ عدد اولدنیست)  بدم  میاد ترجیح میدم زوج و رند باشه تعداد دنبال کننده هام 49 نفر هستش که بد جور روی اعصابمه تعداد کم یا زیادش برام مهم نیست ولی یه نفر دیگه دنبالم کنه که این 49بشه 50 اینقدر رو اعصابم نباشه

میدونم حساسیت بی منطقانه ای هستش ولی خب هست دیگه 


تمام مساله این است که هیج چیز را برای همیشه در تعلیق نمی توانی نگه داری. تاریخ به انتظار تصمیم تو نخواهد نشست، تو میتوانی زودتر از ان لحظه که انتظار به اوج خود می رسد و ظرف بلور میان زمین و هواست، ضربه ات را بزنی و انتظار را پایان بخشی، اما هرکز نمیتوانی کاسه را میان زمین و هوا رها کنی، زودتر شکستن، اری، دیرتر شکستن، شاید.
اما به هر حال، شکستن ، نقش بلور است.هنگامی که معرکه، معرکه ی عبور است نه توقف و عبور، ذات همه چیز است.

نادر ابراهیمی

آتش بدون دود


دل و دینم، دل و دینم بِبُرده‌ست

بر و دوشش، بر و دوشش، بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش، لب نوشش، لب نوش 

.‌

برد دل و جان من،  دلبر جانان من

دلبر جانان من، برد دل و جان من

من موندم وقتی حافظ داشته این ابیات رو میگفته چقدر فسفر سوزونده:)))

+یه بیتی که از عنفوان نوجوانی تا الان از حافظ دوست داشتم:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کَس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد


رد شدی از بغل مسجد و حالا باید

یا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش

(خدایی اگه مامانم بفهمه عکسش رو رسانه ای کردم بیان رو به آتیش میکشه:))))))

من نشستم بروی مِی بخری برگردی

ترسم این است مسلمان شده باشی جایی

تو به من تکیه نکن در گسل زله ام / ناگهان میشوم آوار به هم میریزم

حوصله ای که بنویسم ندارم.

حتی دلم نمیخواد چیزی راجع به این عکسا بنویسم.

فقط واسه اینکه به روز کرده باشم این چندتا عکس رو گذاشتم

باشد که شاید باز حوصله مان برگردد.

خواستید میتونید

این پست رو بخونید.


 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).

 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 

یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکنم(آخرشم به عنوان اسباب بازی داد دست خواهر زادم و گفت باهاش بازی کن و  من مجبور شدم تکه تکه هاش رو جمع کنم  ):))))

البته در مواردی مثل زمانی که یه غذایی رو درست کرده باشه و ایراد بگیریم، میگه خالی میکنم تو باغچه :)))

امروز ظهر خواهر کوچیکه با مامانم بحثش شد، دیگه مامانم عصبانی شد و م قهر کرد، خواهرم عذاب وجدان گرفت از اینکه ناراحتش کرده، تصمیم گرفت پای مامانم رو ببوسه، از اونجایی که مامانم خیلی مقاومت داره در مقابل اینکه پاهاش رو ببوسند نمیگذاشت، منم نشسته بودم و تقلای خواهرم و برای عذر خواهی و پابوسی تماشا میکردم و میخندیدم، به خواهرم میگفتم قلقلکش کن، نتونه مقاومت کنه، بعدش غافلگیر کن و پاهاش رو ببوس. تا خواهرم اومد قلقلک کنه، مامانم محکم با پا کوفت توی دماغش، البته ناخواسته، مامانم برگشت به من فحش داد گفت نمیخواد پیشنهاد بدی که اینجوری بشه، بعد وقتی دید خواهرم باز دست از تلاش بر نمیداره، حسابی عصبانی شد و پاشد گفت: اگه ول نکنی میرم  سنگ بر میدارم پاهام رو میشکنم، منم که دیدم داره کار به اینجا میکشه به خواهرم گفتم دستم ببوسی قبوله،  مامانم با غضب  به من نگاه کرد گفت دستامم  میشکنم. منم یهوو گفتم فقط پیشونی مونده:))) اینجاا دیگه  مامانم زد زیر خنده و دعواا تموم شد.


این صوت رو قبلا توی وبلاگم گذاشته بودم. اما دیروز داشتم با گوشی آهنگ گوش میدادم، یکدفعه ای اومد روی این صوت و بعد از مدتها دوباره گوش دادم، توی مدتی که داشتم به این صدا گوش میدادم، به خودمم فکر میکردم، به خودی که سالهاست دیگه معلوم نیست در چه حالیه، چیکار میکنه، به خودی که یادش رفته دلتنگی هاش چقدر رنگ عوض کردن، به خودی که دیگه  اینقدر سرش شلوغ گرفتاری هاش شده و مثل قبل ها اسفند که میشه دلش نمیکشه سمت جنوووب

به خودم فکر میکنم؛ به خودی که هی داره رنگ عوض میکنه. به خودی که نمیدونه چند سال دیگه قراره کجا باشه، به خودی که دوست داره بزرگ بشه، ولی نمیدونه که داره بزرگ میشه یا کوچک

نمیدونه داره عوض میشه یا عوضی

صوت رو گوش کنید وسط این همه شلوغ پلوغی فکر کنم، حال خوب کن باشه

دوست داشتم این صوت رو به یک نفر تقدیم کنه به عنوان هدیه اما بنا به دلایلی نشد، شاید اومد اینجا و گوش داد.

ماه نو هم مبارک

+رمضان از انچه فکر میکنید به شما نزدیک تر هستش:))))



یکی، یکی  بچه ها دارند خوابگاه رو تخلیه میکنند، و یه جوری از هم خدا حافظی میکنند که انگاری کرونا همشون رو قرار بخوره

دیشبم یکی از بچه ها اومد خداحافظی، داشت می رفت آلمان، یه غم غربتی تموم وجودش رو گرفته بود هرچی خواستیم بخندونیمش انگاری اشکش رو بیشتر در میاوردیم.

حس غربتی که باهاش بود، بعد رفتن موند توی اتاق

نمیدونم کی بود این آهنگ رو گذاشته بود. ولی خوشم اومد گرفتمش.


یه وضعیت دیشب گذاشتم توی واتساپ با این مضمون:

شاید این روزها که میگذرد

آخرین روزهای من باشد.

 یه شعرم روی عکسش بود:

برای این گل قرمز!

نماز مرده بخوانید

مرا شمرده بخوانید

برای خاکسپاری 

تمام باغچه ها را

به مادرم بسپارید

دو دنگ پیرهنم را 

دو پاره از کفنم را

به این دو چشم بدوزید

سپس ملال تنم را

دو بال پر زدنم را

در این کفن بگذارید

 

از همه خانوادم پنهان کرده بودم میخواستم فقط دوستام ببینند، بعد که ازم پرسیدن چی شده بگم میخواستم شماها احوالم رو بپرسید و خودم رو لوس کنم. 

واکنش دوستام:

رواانی

دیووونه

خل شدی

ام شهراشوب: چی شده؟ کروناا گرفتی 

یکی هم نوشته  بود کی ان شاالله حلوات رو میخوریم.

یکی از بچه ها هم نوشت بی زحمت قبل اینکه بمیری  بدهی که به من داری  رو بده فکر نکن با این ننه من غریبم بازی ها از پولم میگذرم.

قسمت وحشتناکش این بود که یادم رفته بود از خواهر بزرگم پنهان کنم:))) صبح که گوشی رو باز کردم فحشی نبود که از طرف خواهر نثارم نشده باشه:))


 مرا ببخش که در این روزهای سخت کرونایی، نمی‌توانم دستانت را بگیرم و تو را در شهر بچرخانم.

کرونا آمد و سدّی شد، میان گرمی دستان ما

اگر هم توی خیابان عاشقی را دیدی که دست معشوقی گرفته است،  حسادت نکن چون بعدش مجبور است؛ دست هایش را با وایتکس و الکل و یا در حالت خوش بینا نه اش، 

با آن مایعی که بوی ادکلن های قدیمی می دهد  و او را یاد سال 75 و عروسی ها ی خزش می اندازد. ضد عفونی کند. 

ببخش که ما در روز هایی که باید با ماسک و دستکش استریل توی خیابان حاضر شویم عاشق هم شدیم.

این روزها  همه ادم ها شبیه هم شده اند، در خیابان دیگر خبری از بینی تراشیده و گونه تزریقی و لب شتری نیست.

ولی من، تو را از پشت ماسک فیلتر دار کذایی هم به خاطر برق چشمانت تشخیص می دهم، پس خواهشا عینک آفتابی نزن و این تنها راه تشخیص را از من نگیر و بعد گلایه کنی که چرا با یک نفر دیگر گرم صحبت بوده ام. 

راستش را بخواهی ما  بدشانس بوده ایم که درست روز اول کرونا عاشق هم شده ایم.

و از فردای آن روز دانشگاه تعطیل شد و من ماندم کوهی از جزوه که قرار بود برایت بیاورم

.

++ مثلا فکر کنید اون بالاییه یه نامست این پایین هم در جوابش نوشته شده :)))))) شعر که نیست ولی یه چیزی همینجوری نوشتم اینجوری شد.

و من تنهاییم را در میان موج موهایت

به سختی شانه می کردم 

و چشمانی که هرگز برق شادی را 

به چشمان کسی هدیه نخواهد کرد

سکوت تلخ مانده در ته فنجان 

و فریاد چه خواهد شد

حضور مبهم فردا

میان روز های ما

و تقویمی که هرگز 

بر نمیگردد به روز قبل 

پ ن .وبلاگ

فیه ما فیه یه تعداد فیلم عاشقانه برای این روز های کرونایی و خونه نشینی معرفی کردند 

 


کلاس پنجم دبستان که بودم، یکبار معلممون ساعت انشا گفت موضوع امروز  اینه: از چه چیزی رنج میبرید، بر عکس همیشه که می‌گفت ببرید خونه بنویسید و جلسه بعد بیارید بخونید. اون روز گفت؛ همین الان توی کلاس بنویسید و دفترهاتون رو تحویل بدید. همه شروع کردیم به نوشتن و دفترامون رو تحویل دادیم. هیچ وقت فکر نمیکردم اون چیزی نوشتم توی عالم بچگی، اینقدر معلممون رو جذب کنه. دفتر رو که تحویل دادم،  با توجه به سابقه خوبی که توی انشا نوشتن داشتم،  دفترم رو باز کرد و یهویی گفت احسنت، آفرین، فوق العادست. به بچه‌ها گفت: حالا بگید انشاهاش رو میبره خونه میده باباش براش بنویسه. امروز که دیگه دیدید جلو چشمتون توی مدرسه نوشت. شاید این اتفاق و اون تشویق معلم کلاس پنجمم باعث شد، اون انشا تا امروز که ۱۹ ساال از اون ماجرا میگذره همچنان توی ذهنم بمونه،

اون سال نوشتم:

من از شیطان رنج می‌برم .

شیطانی که هر لحظه و همیشه همراه من است.

شیطانی که مرا به سمت کارهای بد می‌کشاند.

شیطانی که دوست ندارم باشد اما همیشه هست.

شیطانی که همه کارهای بد من را خوب نشان میدهد.

شیطانی که میخواهد من آدم خوبی نباشم.

دلم میخواهد یک روز از دستش فرار کنم، و مثل آدم های خوب زندگی کنم.

(یادمه دو صفحه کامل نوشته بودم همین قدرش یادم مونده برگه دفترم رو معلممون کند گفت میخوام این انشات رو داشته باشم)

امشب بعد از ۱۹ ساال دارم فکر میکنم.اگر دوباره این موضوع رو بهم بدن چی می‌نویسم.

از چه چیزی رنج میبرم


اگه کرونا یه مدت دیگه ادامه پیدا کنه خواهر من به جای پزشکی به دعا نویسی مشغول میشه.

هر روز یه دعای جدید میاره به زور مجبورمون میکنه بخونیم برای در امان موندن از کرونا.

دیدم داره یه چیزی رو توی ماشین میگذاره، میگم چیه؟ میگه دعایی که واسه دم در ورودی خونه تو مفاتیح اومده، من دارم میگذارم توی در ورودی ماشین. :||

یه پیشنها داده بودن که یه تعداد رو اعزام کند به بیمارستان ها تا با مریضا صحبت کنند روحیه بگیرند

چقدر آدمیزاد با این همه ادعاش ضعیفه یه ویروس چند هزازم میلیمتر بیش از اینکه بتونه جسم رو نابود کنه روح و روانش رو از بین برده

آدمی زاد بدون خدا هیچی نیست، خیلی هم که قدرتمند باشه میشه نمرودی که پشه از پا درش آورد 


از کثیفی به شدت بدم میاد. اگه یه چیز کثیف ببینم، عق میزنم. مثلا اگه ببینم یکی داره حالش به هم می­خوره، منم حالم به هم می­خوره. کنار خیابون وقتی سطل آشغالی پرشده و سر ریز شده میبینم، حالم بد میشه. یه جوری سعی می­کنم کنارش رد نشم یا نبینم. توی خونه هم همینم. از کثیفی بدم میاد. نباید سطل آشغال پر باشه، چیزی بوی بد بده، توی اتاق آشغال ریخته باشه.  اگه ببینم سینگ ظرفشویی پر از ظرف نشسته باشه، دلم میخواد جیغ بکشم. باید سریع بشورم. از ظرف نشسته و مونده بدم میاد. دستشویی و حموم  اینا رو دائم تمیز میکنم و میشورم. اگر هم مجبور بشم برای تمیز کردن جایی که کثیفه، خیلی راحت به دل کثیفی میزنم. اصلا وسواس ندارم، یعنی به حد لارجی وسواس ندارم. اگه چیزی کثیف نباشه از نظرم تمیزه و هیچ دلیلی نداره وسواس به خرج بدم.

 توی غذا خوردن اصلا بهونه گیر نیستم از غذاهایی که بدم میاد در حال سکوت و بدون هیچ اظهار نظری میخورم. شاید کسی جز خودم سلیقه خودم رو توی غذا ندونه. مثلا وقتی به مامانم بگن خواهر کوچیکم از چی بدش میاد، بدون فکر کردن میگه بامیه و بادمجون ، بلدرچین و هر چیز سوپ شکل. یا از چی خوشش میاد میگه ماکارونی، خورشت کدو و حالا اگه سلیقه غذایی من رو ازش بپرسند. به جز بادمجون که ارادتم رو بهش اعلام کردم. هیچ غذایی رو که دوست نداشته باشم یا دوست داشته باشم نمیتونه نام ببره.

اینقدر که از کثیفی بدم میاد،از به هم ریختگی اصلا بدم نمیاد. گاهی وقتا هرچی بیشتر دور برم به هم ریخته باشه و مرتب نباشه، تمرکز بیشتری دارم. بخوام وضعیت الانم رو وصف کنم تا شعاع نیم متریم، کتاب به صورت نا منطم ریخته. مامانم میگه حالا اگه اینا رو مرتب روی هم بچینی چی میشه؟ میگم  حواسم پرت میشهJ از اونجایی هم که عادت ندارم پشت میز بشینم، همیشه رو زمینم و یه گوشه اتاق، شبیه خانقاه درویشان کتاب و شارژر و لپتاپ و همه چی به صورت پراکنده است.  وقتی که امتحان داشته باشم فقط جای پا اطرافم پیدا میشه.  بیشترین لذت زندگیمم رو وقتی میبرم که وقتی همه چی به شدت به هم ریخته شد، مرتبش کنم و بعد بشینم نگاش کنم. مثل قفسه کتابام که چند روز پیش بعد از حدود شش هفت ماه مرتبش کردم. شدت به هم ریختگیش اینقدر بود که برای برداشتن یه کتاب، باید بیستا کتاب رو زیر و رو میکردم. چند روز پیش دیگه دیدم به حد نهایی به هم ریختگی رسیده. کل کتابا رو بیرون ریختم و مرتبش کردم. الان چند روز که دائم میرم نگاش میکنم و دلم حاال میاد از مرتب بودنش. ولی میدونم موقتیه باز به همش میریزم، چون خسته میشم از این همه به نظم بودنشونJ

و جالب اینجاست من، زیر دست مادری بزرگ شدم که باید همه چیز رو سر جای خودش قرار بده. هر وقت میخواد بزنه توی سرم  میگه: بچه که بودم، خونه مادرم یه اتاق داشت و من  اون یه اتاق رو اینقدر هر روز مرتب نگه می­داشتم،  که کسی باورش نمیشد پنج تا آدم توی این یه اتاق زندگی میکنند. و داییمم همیشه تصدیق میکنه که مامانتون هیچ وقت اجازه نمی­داد چیزی اضافه رو کنار اتاق بگذاریم، وگرنه باید توی سطل آشغالی دنبالش میگشتیم.  گاهی به من میگه از دست تو روانی میشم و حقم داره J

از اینکه من برم توی آشپزخونه وحشت میکنه، چون میدونه بعدش هیچ چیزی سر جای خودش نیست.

یه عادت خیلی بدی دارم، اینه که از بستن در وسایل متنفرم. از چیزایی که در نداره خیلی خوشم میاد. مثل نمک پاش،  که مجبور نیستم برای هر دفعه استفاده درش رو باز و بسته کنم. و اینم جز حساسیت های مادرم نسبت به من هستش.  قطعا بعد از اینکه من توی آشپزخونه آشپزی کرده باشم، بعدش یه دعوای حسابی داریم چون هیچ دری بسته نشدهJ

اگر حین آشپزی من وارد آشپزخونه بشه، حتما یه دعوایی داریم. چون همه چیز به هم ریختس و هیچ چیز نظم خودش رو نداره اما بعد از آشپزی، به جز ظرفهایی که درِش بسته نشده، همه چیز مرتبه. خودم حال میکنم وقتی بعد از اون طوفان به هم ریختگی حین آشپزی یه آشپزخونه مرتب و تمیز دارم.  بی نظمی برام خلاقیت میاره و آدم­هایی که همه چی رو عادت دارند سر جای خودش و مرتب ببینند، ذهنشون خیلی سخت تنوع و اتفاقات ناگهانی رو میپذیره. اگر که برنامه ای رو ریخته باشند و اون برنامه به هم بخوره بیشترین فشار روانی روشون میاد. در حالی که من سریع خودم رو وفق میدم و  به یه کار دیگه مشغول میشم. و اصلا برام مهم نیست که اون برنامه به  هم ریخت. همیشه توی ذهنم،  چیزهای جایگزین وجود داره. چون به قانون مند بودن عادت ندارم برای بی قانونی­های که غیر ارادی اتفاق میفته یه راه حلی دارم.

دوست ندارم موجودی حسابم رو چک کنم. برای همین پیامکای برداشت حساب گوشیم رو نخونده پاک میکنم.  هیچ وقت موجودی نمیگیرم.

اما یه موردی بود که همیشه فکر میکردم بده، با اینکه به شدت احساسی هستم، ولی توی فضای کاری و غیر شخضی اصلا احساساتم رو بروز نمیدم. و به طور خیلی عجیب و غریبی تبدیل به یه آدم بی احساس و بی تفاوت، که هیچ واکنشی نسبت آدمای اطرافش و اتفاقاتش  نداره میشم.  اگه چیزی ناراحتم کنه یا خوشحال خیلی ریلکس از کنارش رد میشم و اجازه نمیدم  بقیه احساسم رو بفهمند و فقط دوستان صمیمیم میدونند من تا چه حد احساسی هستم. چند شب پیش وقتی داشتم با یکی در مورد این مسئله صحبت میکردم،  کسی که من رو به خوبی میشناسه و باهام کار کرده،  گفت این که میتونی با هوش هیجانیت، در حالی که به شدت احساساتی هستی، احساساتت رو کنترل کنی  یه ویژگی مثبتت هست. اما خودم تا الان این رو یه ویژگی خیلی منفی توی خودم میدونستم، چون خیلی از آدما من رو یه آدم بی تفاوت میشناسند

+ بازم هست احتمالا بازم بنویسم برای خودم که چه جوری رفتار میکنم.


آخرین جمله‌ای که توی آخرین ساعات سال به خودم دارم میگم اینه که:

همه چیز قابل تحمله و همه چیز قابل بخشش جز چیزی که باعث شکستن دل دیگرون بشه

امید وارم دلی رو نشکسته باشم توی یک سالی که گذشت. و اگر هم خواسته یا ناخواسته زخمی نشوندم بر دلی خدا به دلش بندازه و باهام صاف بشه 

منم دارم سعی میکنم دلم رو صاف کنم با همه اونایی که شاید جایی باعث شکستن دلم شدند.

تا چه پیش آید زین پس 


- سالهای اولی که وارد فضای مجازی و وبلاگ شده بودم. وب گردی و پیدا کردن وب­های خوب و پر خواننده برام جذاب بود. شاید ساعت­ها رو توی وبلاگ میگذروندم و با آدم­های مختلف ارتباط بر قرار می­کردم. از بهترین تفریحاتم پیدا کردن وب خوب بود.

تا اینکه با خراب شدن بلاگفا و ترک اون مکان، وارد بیان شدم. اما حضورم توی بیان همزمان شد با آشنایی با اینستا و تلگرام، و جذب اون شبکه ها شدم. دیگه وبلاگ و بیان برام یک مکان خیلی غیر قابل استفاده بود. که شاید سالی یکی دوبار میومدم  پست میگذاشتم و تقریبا مطمئن بودم هیچ کسی وبلاگم رو نمیخونه. اما همیشه، از اینکه میدیدم یک نفر هست که میاد سریع نظر میگذاره برام جلب توجه میکرد. که به چه دلیلی وبلاگی رو که هیشکی نمیخونه یه نفر باید بیاد و نظر بگذاره. همین باعث شد خودمم وبلاگش رو دنبال کنم. و با فضای جالبی رو به رو شدم مطالب کوتاه، اما همیشه پر بحث،  و شخصی که، خیلی حاضر جوابه و رک و مکانی که همیشه یه گفتگویی وجود داشت. منم خب عاشق بحث و گفتگو بودم. همین ویژگی­ها باعث شد که کم کم حتی اگر وبلاگ خودمم به روز نمیکنم، اما آدرس فیشنگار  رو ذخیره داشته باشم. و هر از گاهی حتما سر بزنم.  سر زدن به فیشنگار و کم و بیش شرکت کردن توی بحثا باعث شد وبلاگ رو فراموش نکنم و یعد از چند سال دوباره برگردم و شروع به فعالیت بکنم.

- حضور پر رنگم توی فیشنگار، کم کم  حس کنجکاویم رو بر انگیخت،  کنجکاوی از اینکه چه فکر یا هدفی پشت وبلاگ وجود داره، که فیش ها رو میگذاره.  کسی که نمیشه بفهمی چه جوری هست فیش هایی که از هر موضوعی هست و یه پیوستگی هم باهم داره،  شخصی که  جهت گیری خاصی توی حرفاش و عقیدش نمیبینی، یه ابهامی که باعث شد دلم بخواد در مورد وبلاگ فیشنگار و نویسندش بیشتر بدونم، و بفهمم هدف وبلاگ چیه (اکثر وبلاگ ها یا روزمره نویسی اتفاقات هست یا یه موضوع خاصی داره که خیلی واضح هدف نویسنده و شخصیتش از پشت نوشته هاش مشخص میشه، اما چند پهلو بودن و مبهم بودن هدف فیشنگار و شخصیتش سوال بر انگیز بود برام)

- پس از مدتی تصمیم گرفتم یک سری سوالاتی که برام وجود داره  از خود فیشنگار بپرسم. گفتگویی که بیشتر حول محور وبلاگ فیشنگار، رفتار نویسندش و کلا نکته هایی در مورد وبلاگ نویسی و فضای وب شکل گرفت. و البته ایشون با حوصله و صداقت به تمام سوالاتم جواب دادند.  خروجی یک گفتگوی مفیدی شد که برای خودشون ارسال کردم و به نظرم برای انتشار مفید بود. چون شاید سوال بقیه مخاطب هاشونم باشه، ایشونم پذیرفتند  که  متن گفتگو رو انتشار بدهند. برای خوندن گفتگوی کامل پست امروز وبلاگ فیشنگار رو بخونید.

یک قسمت از گفتگو به انتخاب خودم:

فیشنگار:شاید شما هم مثل من آدم زودباوری باشید، میخوام بگم که میشه بر زودباوری غلبه کرد. تنها راهش فیشنگاری نیست ولی هر چی من بیشتر سعی میکنم فیش مطالب دیگران رو دربیارم دُز زودباوری در من کمتر میشه. نه زودباوری خوبه نه دیر باوری یا هرچی/ مهم اینه که حواسم باشه چیو دارم باور میکنم. تمام


اول نوشت: چند وقت پیش ام شهراشوب و دختر بی بی عزیز برای اولین بار من رو به این چالش نامه دعوت کردند فکر کنم آخرین نفری باشم که دارم می­نویسم. از سال  98 تا الان دارم فکر میکنم که کدوم شخصیت فیلم یا کارتونی اینقدر برام مهم هست که بخوام براش نامه بنویسم؛ ولی دیدم بعضی از شخصیت ها رو دوست دارم اما نه در حدی که دلم بخواد براشون نامه بنویسم در حد همون کارتون و سرم گرم کنندگی برام مهم هستند. و هیچ تاثیری برام نداشتند. اولش تصمیم گرفتم به یکی از شخصیت های رمان آتش بدون دود بنویسم. بعد دیدم دوست دارم به خود نادر ابراهیمی نامه بنویسم(و شاید یک روز نوشتم). تا اینکه دیشب انیمیشن مدفن کرم­های شب تاب رو دیدم. انیمیشنی که تمام ذهن و روح من رو درگیر خودش کرد. موضوع انیمیشن در مورد بمبارون یکی از شهرهای ژاپن توسط آمریکاست. و زندگی دوتا کودکی که خانوادشون رو از دست دادند. 

Image result for انیمیشن مدفن کرمهای شب تاب

سلام سیتا

لحظه به لحظه با زندگیت، که جلوی چشمانت زیر آتش و گلوله و فقر نابوود شد، بغض کردم. گاهی قطره اشکی از گونه ام پایین می­آمد. باور میکنی گاهی دلم میخواست ستسکو را در آغوش بگیرم. تقلایت برای زندگی را دوست داشتم. محبت  برادرانه‌­ات به خواهرت ستسکو بی نظیر بود. وقتی جسم بی جان ستسکو را در آغوشت دیدم، دلم میخواست هیچ اثری از ظلم بر روی کره زمین نباشد. اما برایم، سکوت کشور تو در برابر آمریکا با همه ظلم هایی که از آن دیده عجیب است. 

امروز که این نامه را برایت مینویسم سالها از حمله آمریکا به ک گذشته است. و ژاپن به یک کشور قدرتمند اقتصادی تبدیل شده است. حالا نام ژاپن شانه به شانه‌ی نام آمریکا، قدم علم کرده است. اما میدانی راستش هیچ وقت هیچ کسی در ژاپن نمی­گوید که آمریکا چه بر سر شما آورد. ژاپن سکوت کرده است. و در برابر همه ظلم هایی که به شما شد، تواضعی ساختگی به خرج می­دهد.

ظلم را وقتی جرئت نداشته باشی فریاد بزنی به حقارت تبدیل می­شود. و کشور تو هنوز در برابر ظلم­های آمریکا حقیر است. همه در سکوت، ستسکوها را دیدند که چگونه تمام بچگیشان به خاکستری تبدیل شد. و تو را که چطور همه خانواده‌­ات را از دست دادی. اما تا به امروز هیچ کس در ک فریادی از خشم بر سر آمریکا نزده است.

سیتا میدانی فرق ما با شما چیست؟ ما یاد گرفته‌­ایم که در برابر ظلم سکوت نکنیم. حتی اگر دستمان خالی هست مشت­هایمان را گره کنیم و فریاد بزنیم. اما شما انگار با همه پیشرفتتان، هنوز شجاعتی ندارید


 پ ن : تاکاهاتا در این انیمیشن به یکی از بمباران‌های شیمیایی آمریکا (به شهر کوبه) و مظلومیت کودکان ژاپنی می‌پردازد بدون اینکه یک‌بار هم اسمی از آمریکا بیاورد. هنرش هم این است که به خاطر وجود همین فضای خفقان بدون تصریح به آمریکا، تاریخ انکارشده و نفرتش را آشکار می‌کند. (حال کاری نداریم که در نسخة دوبله‌ای که عرضه شده چندین‌بار اسم آمریکا به‌زور در دیالوگ‌ها گنجانده‌شده و این ظرافت را از بین برده.)

توضیحات بیشتر در مورد انیمیشن


اول نوشت: چند وقت پیش ام شهراشوب و دختر بی بی عزیز برای اولین بار من رو به این چالش نامه دعوت کردند فکر کنم آخرین نفری باشم که دارم می­نویسم. از سال  98 تا الان دارم فکر میکنم که کدوم شخصیت فیلم یا کارتونی اینقدر برام مهم هست که بخوام براش نامه بنویسم؛ ولی دیدم بعضی از شخصیت ها رو دوست دارم اما نه در حدی که دلم بخواد براشون نامه بنویسم در حد همون کارتون و سرم گرم کنندگی برام مهم هستند. و هیچ تاثیری برام نداشتند. اولش تصمیم گرفتم به یکی از شخصیت های رمان آتش بدون دود بنویسم. بعد دیدم دوست دارم به خود نادر ابراهیمی نامه بنویسم(و شاید یک روز نوشتم). تا اینکه دیشب انیمیشن مدفن کرم­های شب تاب رو دیدم. انیمیشنی که تمام ذهن و روح من رو درگیر خودش کرد. موضوع انیمیشن در مورد بمبارون یکی از شهرهای ژاپن توسط آمریکاست. و زندگی دوتا کودکی که خانوادشون رو از دست دادند. 

Image result for انیمیشن مدفن کرمهای شب تاب

سلام سیتا

لحظه به لحظه با زندگیت، که جلوی چشمانت زیر آتش و گلوله و فقر نابوود شد، بغض کردم. گاهی قطره اشکی از گونه ام پایین می­آمد. باور میکنی گاهی دلم میخواست ستسکو را در آغوش بگیرم. تقلایت برای زندگی را دوست داشتم. محبت  برادرانه‌­ات به خواهرت ستسکو بی نظیر بود. وقتی جسم بی جان ستسکو را در آغوشت دیدم، دلم میخواست هیچ اثری از ظلم بر روی کره زمین نباشد. اما برایم، سکوت کشور تو در برابر آمریکا با همه ظلم هایی که از آن دیده عجیب است. 

امروز که این نامه را برایت مینویسم سالها از حمله آمریکا به ک گذشته است. و ژاپن به یک کشور قدرتمند اقتصادی تبدیل شده است. حالا نام ژاپن شانه به شانه‌ی نام آمریکا، قدم علم کرده است. اما میدانی راستش هیچ وقت هیچ کسی در ژاپن نمی­گوید که آمریکا چه بر سر شما آورد. ژاپن سکوت کرده است. و در برابر همه ظلم هایی که به شما شد، تواضعی ساختگی به خرج می­دهد.

ظلم را وقتی جرئت نداشته باشی فریاد بزنی به حقارت تبدیل می­شود. و کشور تو هنوز در برابر ظلم­های آمریکا حقیر است. همه در سکوت، ستسکوها را دیدند که چگونه تمام بچگیشان به خاکستری تبدیل شد. و تو را که چطور همه خانواده‌­ات را از دست دادی. اما تا به امروز هیچ کس در ک فریادی از خشم بر سر آمریکا نزده است.

سیتا میدانی فرق ما با شما چیست؟ ما یاد گرفته‌­ایم که در برابر ظلم سکوت نکنیم. حتی اگر دستمان خالی هست مشت­هایمان را گره کنیم و فریاد بزنیم. اما شما انگار با همه پیشرفتتان، هنوز شجاعتی ندارید


 پ ن : تاکاهاتا در این انیمیشن به یکی از بمباران‌های شیمیایی آمریکا (به شهر کوبه) و مظلومیت کودکان ژاپنی می‌پردازد بدون اینکه یک‌بار هم اسمی از آمریکا بیاورد. هنرش هم این است که به خاطر وجود همین فضای خفقان بدون تصریح به آمریکا، تاریخ انکارشده و نفرتش را آشکار می‌کند. (حال کاری نداریم که در نسخة دوبله‌ای که عرضه شده چندین‌بار اسم آمریکا به‌زور در دیالوگ‌ها گنجانده‌شده و این ظرافت را از بین برده.)

توضیحات بیشتر در مورد انیمیشن


همه رنج‌ها از آن خیزد که چیزی خواهی و میسر نشود.

چون نخواهی رنج نماند.

مولانا

 کرونا دیگه کم کم  داره  جای خودش رو باز میکنه.

و جزء خاطره های  مشترک  کل مردم دنیا خواهد شد

 

دنیای بعد از  کرونا

آدم های بعد از  کرونا

خاطرات بعد از  کرونا

واقعیتش من  دارم  برای  بعد  از کرونا انتظار میکشم

شاید متفاوت باشه.

پ ن : اسم سالن زیبایی دختر عموم کرونا ست البته سه چهار سال پیش این اسم رو گذاشته . از وقتی کرونا اومده داره دنبال یه اسم جدید میگرده منتظرم اسم سالنش رو انتخاب کنه ببینم بیماری بعدی قراره اسمش چی باشه:)))))


بعد از ده سال تصمیم گرفتم سبوی عشق رو تغییر بدهم.

با این اسم  بود که من وارد فضای مجازی شدم  و با این آدرس خاطره های زیادی دارم.

دوستای زیادی پیدا کردم. چه اینجا و چه توی اینستا و شاید هرکجا که مجازی حضور داشتم.  خیلی از این آدم ها بدون اینکه اسم فامیل واقعی من رو بدونند من رو با نام سبوی عشق میشناسند. واقعیتش اینه که این ثبات باعث شد، این اسم و آدرس بخشی از هویت من توی فضای مجازی بشه. و طبیعی هستش که دلکندن ازش برام سخت باشه.

اگر هم تصمیم گرفتم تغییر آدرس بدهم، صرفا به خاطر این بود که شروع این وب برای من با خاطرات تلخی همراه  بود. خاطراتی که باعث شد دو سه سالی اینجا رو رها کنم. هنوز هم با گذشت این همه سال وقتی وارد پنل میشم دلم میگیره. برای همین از شروع امسال تصمیم گرفتم وبلاگم رو تغییر بدم. البته همچنان با همان نام سبوو که هرچه این مدت نام های مختلف را امتحان نمودیم به دلمان ننشست. و حس کردیم این ما نیستیم.

و اما همه اینهااا باعث نمیشه که من اینجا رو حذف کنم. سبوی عشق هم سن بهترین سالهای زندگی من هستش . اینجا باقی میمونه و  گاهی به روز هم خواهد شد.

اینم آدرس

وب جدبد

البته یه تصمیم دیگه هم گرفتم و اون این که علائم نگارشی رو رعایت کنم. از دوستانی که  از دست جملات بدون علائم نگارشی من عذاب میکشند. عذر خواهی میکنم. به خودم قول دادم از این به بعد رعایت کنم. :)))))))))

سبو برای من  از این شعربه وجود اومد.


همه ‏خوشدل‏ این ‏که ‏مطرب، بزند به تار چنگی
من از این خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

چه شود که راه یابد، سوی آب تشنه کامی
چه شود که کام جوید، ز لب تو کام جویی

شود این که از ترّحم، دمی از سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر، ز تو تر کنم گلویی

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سرخمّ می سلامت، شکند اگر سبویی

.

.

+++مگر انگه که کند کوزه‌گر از خاک  سبویم 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها